ازدواج اجباری پارت 3
نامجون : چون من دوستت داشتم!
ات: چی؟
نامجون : همیشه از همون بچگی این حسو بهت داشتم ولی تو بهم. توجه ای نمیکردی و تصمیم گرفتم از همون موقع حسمو پنهان کنم و کم کنم
ات: داری دروغ میگی
نامی: نه نمیگم این تویی که داری خودتو گول میزنی باور کن من دوستت داشتم ولی خودت اون حسو نابود کردی حالا که برگشته بزار یه زندگی شادو تجربه کنیم!
( لبخند کوچیکی میزنه که گویای همه این جوابا بوده!)
ات: خب حالا تو برو استراحت کن من باید برم کار دارم میام خونه باهم حرف میزنیم
نامجون : باهم میریم
ات: نههه مستی نمیفهمی! باید تو خونه باشی نگران نباش فرار نمی کنم
نامجون : خیلی نخوردم
ات: همین که گفتم
نامجون : اَه لجباز
ات: نوبت دکتر داشتم باید میرفتم همش بخاطر سرگیجه های کوفتی که سراغم میومدن و سردرد های بدی که گه گاهی بهم دست می دادن قرار بود جواب آزمایش هارو بگیرم که رفتم تو مطب نشستم آخرین نوبت بودم که آخر شب بود
دکتر : باید بهتون بگم که جواب آزمایش ها و نتایج عکس از سرتون اینو نشون میدن که یه تومور مغزی رو تو سرتون دارین که متأسفانه چون دیر اومدین درمانی نداره یا اگه بخوایم عمل کنیم یک در صد شانس درمان هست متاسفم که این خبرو بهتون میدم خانم کیم
ات: چییی؟ باورم نمیشه امکان نداره هه حالا که همه چی داره درست میشه باید این اتفاق بیفته! به خانوادم چی بگم به نام.. چشمام داشت سیاهی میرفت از بس گریه کردم که صدای خانم پیری رو شندیم
آجوما : حالت خوبه دخترمممم می خوای استراحت کنیییی!
ات: نه حال م آیییی خوبه می تونم برم
آجوما : نه اصلا خوب نسیتی دخترم بهش کمک کن تا ببریمش خونه
لونا : مادربزرگگگگگ یه غریبه رو می خوای بیاری خونه
آجوما : همین گفتم چطور می تونیم اینجا ولش کنیم با این حالش
لونا: خب به ما چه
ات: من حال ( که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچیزی رو نفهمیدم)
صبح روز بعد :
نامجون : از خواب بلند شدم یه خورده بدنم بخاطر اینکه رو مبل خوابیدم درد گرفته ات کجایییی اومدی ( هیچ صدایی نیومد) شاید رفته تو اتاقش خوابیده صب کن برم اِ اینجا هم که نیست واي خدا دیشب چرا تلفناشو جواب نمی داد صب کن الان زنگ بزنم
خانم پیر : لونا دخترم گوشیشو زدی تو شارژ شاید یکی بهش زنگ بزنه
لونا : آره زدم اِ یکی داره بهش زنگ میزنه
آجوما : جواب بده زود باششش
لونا: الوووو شما کی هستین
نامجون : چی این صدای لوناس گوشی ات دست اون چیکار می کنه!! حتی شمارمم سیو نکرده بوده اس خدا
لونا من نامجونم گوشی ات دست تو چیکار می کنه عوضییییی
لونا : خفه شو بجای اینکه ازم تشکر کنی جون زنتو نجات دادیم سرم داد میزنی؟؟؟؟
نامجون : ات الان کجاسسسسس
لونا: خونه ما آدرس رو برات میفرستم بیا ببرش تو خیابون بود حالش بد مادربزرگم آوردش اینجا
نامجون : اََََ لان میام ( با لکنت)
نفهمیدم چجوری رسیدم اونجا از بس استرس داشتم نکنه طوریش شرده باشه
آجوما : دخترم بلند شو قراره یکی بیاد دنبالت دخترمممم
ات: با صدایی که نمی دونستم کیه بلند شدم که یادآوری خاطرات دیشب همه چی رو فهمیدم کی قراره بیاد چجوری؟
لونا:نامجون قراره بیاد بلن شو دیگه وسایلاتو جمع کن از اینجا گمشوووو بیرون
ات: ایشششش با چه حقی این طوری باهم حرف میزنی
لونا:دوست پسرم ازم گرفتی چه رویی ام داره
ات :که صدای زنگ در اومد که فک کنم خودش باشه با دو از رو تخت می خواستم بلند شدم حسابی دلم براش تنگ شده بود که یهو یه سرگیجه کوچیکی گرفتم که با کمک دیوار خودمو گرفتم
آجوما :لونا بهتره حرفی نزنی ایشون مهمون ما بودن
لونا:ایششش
نامجون : سلام خانم همسر من اینجا هستن؟
لونا :آره اینجاس صب کن داره میاد 😒😒😒
ات: چی؟
نامجون : همیشه از همون بچگی این حسو بهت داشتم ولی تو بهم. توجه ای نمیکردی و تصمیم گرفتم از همون موقع حسمو پنهان کنم و کم کنم
ات: داری دروغ میگی
نامی: نه نمیگم این تویی که داری خودتو گول میزنی باور کن من دوستت داشتم ولی خودت اون حسو نابود کردی حالا که برگشته بزار یه زندگی شادو تجربه کنیم!
( لبخند کوچیکی میزنه که گویای همه این جوابا بوده!)
ات: خب حالا تو برو استراحت کن من باید برم کار دارم میام خونه باهم حرف میزنیم
نامجون : باهم میریم
ات: نههه مستی نمیفهمی! باید تو خونه باشی نگران نباش فرار نمی کنم
نامجون : خیلی نخوردم
ات: همین که گفتم
نامجون : اَه لجباز
ات: نوبت دکتر داشتم باید میرفتم همش بخاطر سرگیجه های کوفتی که سراغم میومدن و سردرد های بدی که گه گاهی بهم دست می دادن قرار بود جواب آزمایش هارو بگیرم که رفتم تو مطب نشستم آخرین نوبت بودم که آخر شب بود
دکتر : باید بهتون بگم که جواب آزمایش ها و نتایج عکس از سرتون اینو نشون میدن که یه تومور مغزی رو تو سرتون دارین که متأسفانه چون دیر اومدین درمانی نداره یا اگه بخوایم عمل کنیم یک در صد شانس درمان هست متاسفم که این خبرو بهتون میدم خانم کیم
ات: چییی؟ باورم نمیشه امکان نداره هه حالا که همه چی داره درست میشه باید این اتفاق بیفته! به خانوادم چی بگم به نام.. چشمام داشت سیاهی میرفت از بس گریه کردم که صدای خانم پیری رو شندیم
آجوما : حالت خوبه دخترمممم می خوای استراحت کنیییی!
ات: نه حال م آیییی خوبه می تونم برم
آجوما : نه اصلا خوب نسیتی دخترم بهش کمک کن تا ببریمش خونه
لونا : مادربزرگگگگگ یه غریبه رو می خوای بیاری خونه
آجوما : همین گفتم چطور می تونیم اینجا ولش کنیم با این حالش
لونا: خب به ما چه
ات: من حال ( که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچیزی رو نفهمیدم)
صبح روز بعد :
نامجون : از خواب بلند شدم یه خورده بدنم بخاطر اینکه رو مبل خوابیدم درد گرفته ات کجایییی اومدی ( هیچ صدایی نیومد) شاید رفته تو اتاقش خوابیده صب کن برم اِ اینجا هم که نیست واي خدا دیشب چرا تلفناشو جواب نمی داد صب کن الان زنگ بزنم
خانم پیر : لونا دخترم گوشیشو زدی تو شارژ شاید یکی بهش زنگ بزنه
لونا : آره زدم اِ یکی داره بهش زنگ میزنه
آجوما : جواب بده زود باششش
لونا: الوووو شما کی هستین
نامجون : چی این صدای لوناس گوشی ات دست اون چیکار می کنه!! حتی شمارمم سیو نکرده بوده اس خدا
لونا من نامجونم گوشی ات دست تو چیکار می کنه عوضییییی
لونا : خفه شو بجای اینکه ازم تشکر کنی جون زنتو نجات دادیم سرم داد میزنی؟؟؟؟
نامجون : ات الان کجاسسسسس
لونا: خونه ما آدرس رو برات میفرستم بیا ببرش تو خیابون بود حالش بد مادربزرگم آوردش اینجا
نامجون : اََََ لان میام ( با لکنت)
نفهمیدم چجوری رسیدم اونجا از بس استرس داشتم نکنه طوریش شرده باشه
آجوما : دخترم بلند شو قراره یکی بیاد دنبالت دخترمممم
ات: با صدایی که نمی دونستم کیه بلند شدم که یادآوری خاطرات دیشب همه چی رو فهمیدم کی قراره بیاد چجوری؟
لونا:نامجون قراره بیاد بلن شو دیگه وسایلاتو جمع کن از اینجا گمشوووو بیرون
ات: ایشششش با چه حقی این طوری باهم حرف میزنی
لونا:دوست پسرم ازم گرفتی چه رویی ام داره
ات :که صدای زنگ در اومد که فک کنم خودش باشه با دو از رو تخت می خواستم بلند شدم حسابی دلم براش تنگ شده بود که یهو یه سرگیجه کوچیکی گرفتم که با کمک دیوار خودمو گرفتم
آجوما :لونا بهتره حرفی نزنی ایشون مهمون ما بودن
لونا:ایششش
نامجون : سلام خانم همسر من اینجا هستن؟
لونا :آره اینجاس صب کن داره میاد 😒😒😒
۷۶.۵k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.