وقتی پسر شریک پدرت بود...
ماساژش داد و خیلی بهتر شده بودم....
رفتیم پایین و همه حالمو پرسیدن و منم گفتم که بهترم...
به کوک نگاه کردم که سرشو انداخته بود پایین....
منم رفتم سمتش و ازش تشکر کردم....
_اوه خواهش میکنم....
ته به کجای این میگفت لاشی؟
کنارش نشستم......
ته هم دیگه باهام کاری نداشت....
همه داشتن با هم صحبت میکردن.....
_راستی....خیلی پاهای قشنگی داری(پوزخند)
جررر چی میگع؟؟لاشیه!
+چ..چی؟
_گفتم پاهات خیلی قشنگه!
+خ...خب....
_شورتت هم خیلی خوشرنگ بود....
ا...این چقدر لاشیه!
+ببین!میدونستی خیلی لاشی ای؟
_همه بهم میگن!ولی شاید فقط برای تو لاشی بشم!
+ه...هییی!
=بیاید شام.....
رفتیم سر میز....یک طرفم تهیونگ و یه طرفم کوک نشسته بودن!
شتتت این کوکو چیکار کنم؟
خیلی جذابه اه!
نمیشه ازش چشم برداشت!
اومد تو گوشم و گفت....
_چیه؟نمیتونی ازم چشم برداری؟؟؟؟
اگه یکبار دیگه.....بخوام به بهونه کمرت ببرمت تو اتاق.....نمیزارم دختر بیای بیرون....
این چی دد..داشت میگفت؟.
_باید منو ببوسی!
+برو بابا...چی میگی واس خودت؟
_باشه!
دستمو گرفت و گذاشت وسط پاش....و با صدای بلندی گفت دستتو بردار از رو....
+باشههه!
_سس!
_افرین دختر خوب....
ای وای....این چه روانی ایه!
_روانی خودتی!
+ببینممم توصدای درون منو میشنوییی؟
_نه ....حدس میزنم...
و اینکه....ازت خوشم میاد!
+اوهوم منم.....
_واقعا....
و همون لحظه....جلوی جمع شروع به بوسیدنم کرد......
بعد از ۲۰ دقیقه جدا شدیم وصدای دست زدنو شنیدیم!
=عالیه!
÷بله!
پدرو مادر جئون=بله درسته.....و خب....ماهم برای ازدواجتون تصمیم گرفته بودیم.....اینکه ازودواج کنید و برامون وارث بیارید ......
+چ...چی؟
=چیز خوبیه به نظرم...
شام خوردیم و رفتیم رو مبل نشستیم و کوک منو هل داد تو بغل خودش....
+هی کوک...ما فقط دو ساعته که با هم اشنا شدیم!
رفتیم پایین و همه حالمو پرسیدن و منم گفتم که بهترم...
به کوک نگاه کردم که سرشو انداخته بود پایین....
منم رفتم سمتش و ازش تشکر کردم....
_اوه خواهش میکنم....
ته به کجای این میگفت لاشی؟
کنارش نشستم......
ته هم دیگه باهام کاری نداشت....
همه داشتن با هم صحبت میکردن.....
_راستی....خیلی پاهای قشنگی داری(پوزخند)
جررر چی میگع؟؟لاشیه!
+چ..چی؟
_گفتم پاهات خیلی قشنگه!
+خ...خب....
_شورتت هم خیلی خوشرنگ بود....
ا...این چقدر لاشیه!
+ببین!میدونستی خیلی لاشی ای؟
_همه بهم میگن!ولی شاید فقط برای تو لاشی بشم!
+ه...هییی!
=بیاید شام.....
رفتیم سر میز....یک طرفم تهیونگ و یه طرفم کوک نشسته بودن!
شتتت این کوکو چیکار کنم؟
خیلی جذابه اه!
نمیشه ازش چشم برداشت!
اومد تو گوشم و گفت....
_چیه؟نمیتونی ازم چشم برداری؟؟؟؟
اگه یکبار دیگه.....بخوام به بهونه کمرت ببرمت تو اتاق.....نمیزارم دختر بیای بیرون....
این چی دد..داشت میگفت؟.
_باید منو ببوسی!
+برو بابا...چی میگی واس خودت؟
_باشه!
دستمو گرفت و گذاشت وسط پاش....و با صدای بلندی گفت دستتو بردار از رو....
+باشههه!
_سس!
_افرین دختر خوب....
ای وای....این چه روانی ایه!
_روانی خودتی!
+ببینممم توصدای درون منو میشنوییی؟
_نه ....حدس میزنم...
و اینکه....ازت خوشم میاد!
+اوهوم منم.....
_واقعا....
و همون لحظه....جلوی جمع شروع به بوسیدنم کرد......
بعد از ۲۰ دقیقه جدا شدیم وصدای دست زدنو شنیدیم!
=عالیه!
÷بله!
پدرو مادر جئون=بله درسته.....و خب....ماهم برای ازدواجتون تصمیم گرفته بودیم.....اینکه ازودواج کنید و برامون وارث بیارید ......
+چ...چی؟
=چیز خوبیه به نظرم...
شام خوردیم و رفتیم رو مبل نشستیم و کوک منو هل داد تو بغل خودش....
+هی کوک...ما فقط دو ساعته که با هم اشنا شدیم!
۳۱.۷k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.