بی رحم تر از همه/پارت 158
اسلاید دوم:ات
از زبان هانا:
جونگکوک رفت...همونجا موندم...سرم گُر گرفته بود!...حرفاش توی ذهنم مرور میشد...چطور؟؟...چطورممکنه؟؟!!!یعنی...خواهرم مافیا شده؟؟...همسر یه مافیاس؟! چطور اینو هضم کنم؟؟!!!... اگه اتفاقی براش بیفته چیکار کنم؟؟!!!...اگه والدینم این موضوعو بفهمن چیکار میکنن؟!!!
از زبان جیمین:
نیروهای پلیس به عمارت اومدن!... منو شوگا رفتیم پیششون...حکم جلب تهیونگ رو نشون دادن... میخواستن عمارتو تفتیش کنن تا تهیونگ رو پیدا کنن... وقتی گفتیم اینجا نیست باور نکردن!... افرادشونو فرستادن داخل تا بگردن... وقتی گشتن و بیرون اومدن مافوقِشون عصبانی شد و تهدید کرد!... شوگا هیونگ گفت: من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم... حرفاتون منو نمیترسونه...شما هیچ مدرک موثقی از ما ندارین!... با عصبانیت از عمارت بیرون رفتن...
از زبان ات:
کم کم داشتم تو عمارت والدینم دیوونه میشدم!... دیگه خسته بودم از اینجا... تو این مدتی که اینجا بودم شوگا فقط یه بار تونست سر بزنه بقیشو فقط تماس میگرفت... دلم براش تنگ شده... مثلا میخواد مراقبم باشه که استرس نگیرم...اما من از اینکه اون پیشم نبود شدیدا عصبی شده بودم!... دلم میخواست پیشش باشم تا زیر چتر محبت پنهانیش قرار بگیرم... محبت پنهانی ای که دوس نداره توی رفتارش تاثیر بزاره و در برابرش مقاومت میکرد... دیگه صبرم لبریز شد!... وسایلمو برداشتم و رفتم پیش مادرم و گفتم: من برمیگردم عمارت...
مادر: اما شوگا گفته تا نیومده دنبالت اجازه ندیم که اینجا رو ترک کنی!
ات: اگه لازم شد...بازم برمیگردم...الان خیلی بیقرارم...دلم میخواد برم ببینمش... انگار که ویار اونو دارم!
مادر: خیلی خب...پس بزار باهاش تماس بگیرم...
ات: نه مامان...اگه زنگ بزنی محاله بزاره برم! فقط به رانندتون بگین ماشینو بیاره دم در که من برم
مادر: تو خیلی لجبازی!
از زبان شوگا:
داشتم به این فک میکردم که بساط کارای خلافمون رو فعلا جمع کنم تا بعد ببینم چه تصمیمی میگیریم... چون پلیس توی تمام کارامون دخالت میکرد... جیمین پیشم بود و جونگکوک هم تازه برگشته بود... نمیتونستیم مدام با تهیونگ تماس بگیریم چون ردیابی میشد... بنابراین فقط در موارد واجب خودش زنگ میزد...
مشغول مشورت با پسرا بودم که شنیدم خدمه در رو برای یکی باز کردن و گفتن: بفرماین خانوم
تعجب کردم که نکنه هایون فوری برگشته... از جام پاشدم رفتم دم در چک کنم که دیدم ات اومده!!! از دم در منو دید اومد سمتم و سریع بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود... حالت چطوره؟
ماتم برده بود!... از طرفی عصبانی شدم که برگشته اما چیزی بروز ندادم که ناراحتش نکنم... منم بغلش کردم و خیلی سرد گفتم: خوش اومدی...
ات: ممنون... نتونستم تاب بیارم اومدم پیشت...
شب از زبان ات:
سر میز شام اومدیم بشینیم که دیدم ۴ نفریم... پرسیدم پس تهیونگ و هایون کجان؟!
بقیه که ساکت بودن و غمگین به نظر میرسیدن به هم نگاهی انداختن که شوگا گفت: بعدا برات توضیح میدم...
دیگه واقعا این لحظه متوجه شدم که واقعا یه خبرایی شده!
از زبان هانا:
جونگکوک رفت...همونجا موندم...سرم گُر گرفته بود!...حرفاش توی ذهنم مرور میشد...چطور؟؟...چطورممکنه؟؟!!!یعنی...خواهرم مافیا شده؟؟...همسر یه مافیاس؟! چطور اینو هضم کنم؟؟!!!... اگه اتفاقی براش بیفته چیکار کنم؟؟!!!...اگه والدینم این موضوعو بفهمن چیکار میکنن؟!!!
از زبان جیمین:
نیروهای پلیس به عمارت اومدن!... منو شوگا رفتیم پیششون...حکم جلب تهیونگ رو نشون دادن... میخواستن عمارتو تفتیش کنن تا تهیونگ رو پیدا کنن... وقتی گفتیم اینجا نیست باور نکردن!... افرادشونو فرستادن داخل تا بگردن... وقتی گشتن و بیرون اومدن مافوقِشون عصبانی شد و تهدید کرد!... شوگا هیونگ گفت: من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم... حرفاتون منو نمیترسونه...شما هیچ مدرک موثقی از ما ندارین!... با عصبانیت از عمارت بیرون رفتن...
از زبان ات:
کم کم داشتم تو عمارت والدینم دیوونه میشدم!... دیگه خسته بودم از اینجا... تو این مدتی که اینجا بودم شوگا فقط یه بار تونست سر بزنه بقیشو فقط تماس میگرفت... دلم براش تنگ شده... مثلا میخواد مراقبم باشه که استرس نگیرم...اما من از اینکه اون پیشم نبود شدیدا عصبی شده بودم!... دلم میخواست پیشش باشم تا زیر چتر محبت پنهانیش قرار بگیرم... محبت پنهانی ای که دوس نداره توی رفتارش تاثیر بزاره و در برابرش مقاومت میکرد... دیگه صبرم لبریز شد!... وسایلمو برداشتم و رفتم پیش مادرم و گفتم: من برمیگردم عمارت...
مادر: اما شوگا گفته تا نیومده دنبالت اجازه ندیم که اینجا رو ترک کنی!
ات: اگه لازم شد...بازم برمیگردم...الان خیلی بیقرارم...دلم میخواد برم ببینمش... انگار که ویار اونو دارم!
مادر: خیلی خب...پس بزار باهاش تماس بگیرم...
ات: نه مامان...اگه زنگ بزنی محاله بزاره برم! فقط به رانندتون بگین ماشینو بیاره دم در که من برم
مادر: تو خیلی لجبازی!
از زبان شوگا:
داشتم به این فک میکردم که بساط کارای خلافمون رو فعلا جمع کنم تا بعد ببینم چه تصمیمی میگیریم... چون پلیس توی تمام کارامون دخالت میکرد... جیمین پیشم بود و جونگکوک هم تازه برگشته بود... نمیتونستیم مدام با تهیونگ تماس بگیریم چون ردیابی میشد... بنابراین فقط در موارد واجب خودش زنگ میزد...
مشغول مشورت با پسرا بودم که شنیدم خدمه در رو برای یکی باز کردن و گفتن: بفرماین خانوم
تعجب کردم که نکنه هایون فوری برگشته... از جام پاشدم رفتم دم در چک کنم که دیدم ات اومده!!! از دم در منو دید اومد سمتم و سریع بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود... حالت چطوره؟
ماتم برده بود!... از طرفی عصبانی شدم که برگشته اما چیزی بروز ندادم که ناراحتش نکنم... منم بغلش کردم و خیلی سرد گفتم: خوش اومدی...
ات: ممنون... نتونستم تاب بیارم اومدم پیشت...
شب از زبان ات:
سر میز شام اومدیم بشینیم که دیدم ۴ نفریم... پرسیدم پس تهیونگ و هایون کجان؟!
بقیه که ساکت بودن و غمگین به نظر میرسیدن به هم نگاهی انداختن که شوگا گفت: بعدا برات توضیح میدم...
دیگه واقعا این لحظه متوجه شدم که واقعا یه خبرایی شده!
۸.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.