شکنجه رمانتیک
شکنجه رمانتیک
𝑝𝑎𝑟𝑡⑦
ویو سانی•♡•
نمیدونستم قصد تهیونگ از این کاراش چیه ولی رفتم کنارش نشستم. ولی یهو تهیونگ منو بلند کرد و گذاشت رو پاش. ارباب بزرگ جوری نگا میکرد انگار تاحالا ندیده بچه رو پای مامانش بشینه. دستمو گذاشتم پشت گردن تهیونگ و گفتم: چرا اینکارو کردی؟ رو مبل میشستم خوب.(در گوشش)
_ نباید معشوقمو رو پام بشونم؟(در گوشش)
_ ولم کن میخوام پاشم.(در گوشش)
_ جات خیلیم خوبه(در گوشش)
دیگه تصمیم گرفتم ادامه ندم، هرچی ب تهیونگ بگم بازم همون آش و همون کاسهست.
چند دقیقه همونجوری نشستیم تا اینکه ارباب بزرگ گفت: کیم بیا تو اتاق کارت دارم.
_ حتما.
فکر کردم الان منو میزاره زمین ک برم ب کارام برسم ولی براید استایل بغلم کرد و منم برد تو اتاق.
_ خب، چیکار داشتین باهام؟
_اگر میشه این دختر بیرون باشه.
_ باشه.
تهیونگ اومد و در گوشم گفت: نزدیک در نباش، برو پیش آجوما.
_ باشه.
رفتم بیرون و در و بستم. فضولیم گل کرده بود و دوست داشتم بدونم چی میگن.
سرمو چسبوندم ب در و ب حرفاشون گوش کردم.
_ ارباب، چیکارم داشتین؟
_ من چیکارت دارم؟ داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم فقط اون دخترو شکنجه بده بعدشم شوک عصبی و تمام؟ عاشق معشوقم شدین نه؟(سیلی زد ب تهیونگ)
_ م..من میتونم توضیح بدم..
_ولی من توضیح نمیخوام(ی سیلی دیگه)
نمیدونستم اون تو چ خبره ولی میدونستم تهیونگ ب خاطر من خیلی داره اذیت میشه.
_ آره من عاشق اون دختری شدم ک فقط قرار بود شکنجش بدم، من نمیتونم بزارم اون آسیب ببینه. اگه دوست داری همینجا خفم کن.
_ خفه شو کیم(ی سیلی محکمممم)
تهیونگ پرت شد سمت کمد( من نمیدونم کمد کجاست خلاصه ک سمت دره)
_ دوست داری خفت کنم کیم؟ خیلی خب با کمال میل..
(دستشو گذاشت رو گردن تهیونگ و شروع کردن خفه کردنش)
دیگه نتونستم تحمل کنم و اومدم تو و با صحنه ای ک دیدم، انگار شوک بهم وارد شد.
جیغ کشیدم: برو اون طرففف(آخ گوشام پدصگ)
تهیونگ زیر دست ارباب بزرگ بود و داشت تقلا میکرد.
_ برو اون طرف هرچی بخوای بهت میدم(با گریه)
ارباب بزرگ دستشو از روی گردن تهیونگ برداشت و گفت: حتی خودتو؟
_ من نگفتم خودمم میدم..
و بعد دویدم سمت تهیونگ و گفتم: خوبی؟(با گریه)
_ م..من خو..خوبم.
با انگشتم خون کنار لبشو پاک کردم و تو آغوشم کشیدمش.
جای دستای ارباب بزرگ رو گردن و صورت تهیونگ و کبود کرده بود. ب شکمش ک نگا کردم دیدم داره خون میاد.
_ آجوماااااااا و یوررررررر
(یور دست راست تهیونگه)
یور: بله خانم.
_ بیا کمک کن تهیونگو ببریم.
یور: ب..باشه.
_آجوما شماهم جعبه کمک های اولیه رو بیار.
آجوما: باشه دخترم.
داشتم تهیونگو میبردم ک ارباب بزرگ گفت: دوسش داری، نه؟
𝑝𝑎𝑟𝑡⑦
ویو سانی•♡•
نمیدونستم قصد تهیونگ از این کاراش چیه ولی رفتم کنارش نشستم. ولی یهو تهیونگ منو بلند کرد و گذاشت رو پاش. ارباب بزرگ جوری نگا میکرد انگار تاحالا ندیده بچه رو پای مامانش بشینه. دستمو گذاشتم پشت گردن تهیونگ و گفتم: چرا اینکارو کردی؟ رو مبل میشستم خوب.(در گوشش)
_ نباید معشوقمو رو پام بشونم؟(در گوشش)
_ ولم کن میخوام پاشم.(در گوشش)
_ جات خیلیم خوبه(در گوشش)
دیگه تصمیم گرفتم ادامه ندم، هرچی ب تهیونگ بگم بازم همون آش و همون کاسهست.
چند دقیقه همونجوری نشستیم تا اینکه ارباب بزرگ گفت: کیم بیا تو اتاق کارت دارم.
_ حتما.
فکر کردم الان منو میزاره زمین ک برم ب کارام برسم ولی براید استایل بغلم کرد و منم برد تو اتاق.
_ خب، چیکار داشتین باهام؟
_اگر میشه این دختر بیرون باشه.
_ باشه.
تهیونگ اومد و در گوشم گفت: نزدیک در نباش، برو پیش آجوما.
_ باشه.
رفتم بیرون و در و بستم. فضولیم گل کرده بود و دوست داشتم بدونم چی میگن.
سرمو چسبوندم ب در و ب حرفاشون گوش کردم.
_ ارباب، چیکارم داشتین؟
_ من چیکارت دارم؟ داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم فقط اون دخترو شکنجه بده بعدشم شوک عصبی و تمام؟ عاشق معشوقم شدین نه؟(سیلی زد ب تهیونگ)
_ م..من میتونم توضیح بدم..
_ولی من توضیح نمیخوام(ی سیلی دیگه)
نمیدونستم اون تو چ خبره ولی میدونستم تهیونگ ب خاطر من خیلی داره اذیت میشه.
_ آره من عاشق اون دختری شدم ک فقط قرار بود شکنجش بدم، من نمیتونم بزارم اون آسیب ببینه. اگه دوست داری همینجا خفم کن.
_ خفه شو کیم(ی سیلی محکمممم)
تهیونگ پرت شد سمت کمد( من نمیدونم کمد کجاست خلاصه ک سمت دره)
_ دوست داری خفت کنم کیم؟ خیلی خب با کمال میل..
(دستشو گذاشت رو گردن تهیونگ و شروع کردن خفه کردنش)
دیگه نتونستم تحمل کنم و اومدم تو و با صحنه ای ک دیدم، انگار شوک بهم وارد شد.
جیغ کشیدم: برو اون طرففف(آخ گوشام پدصگ)
تهیونگ زیر دست ارباب بزرگ بود و داشت تقلا میکرد.
_ برو اون طرف هرچی بخوای بهت میدم(با گریه)
ارباب بزرگ دستشو از روی گردن تهیونگ برداشت و گفت: حتی خودتو؟
_ من نگفتم خودمم میدم..
و بعد دویدم سمت تهیونگ و گفتم: خوبی؟(با گریه)
_ م..من خو..خوبم.
با انگشتم خون کنار لبشو پاک کردم و تو آغوشم کشیدمش.
جای دستای ارباب بزرگ رو گردن و صورت تهیونگ و کبود کرده بود. ب شکمش ک نگا کردم دیدم داره خون میاد.
_ آجوماااااااا و یوررررررر
(یور دست راست تهیونگه)
یور: بله خانم.
_ بیا کمک کن تهیونگو ببریم.
یور: ب..باشه.
_آجوما شماهم جعبه کمک های اولیه رو بیار.
آجوما: باشه دخترم.
داشتم تهیونگو میبردم ک ارباب بزرگ گفت: دوسش داری، نه؟
۵.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.