پارت ۳۸
پارت ۳۸
با وارد شدنتون ، صدای اهنگ ملایم و حرف زدن آدمای اونجا رو شنیدی .
دو نفر که مشخص بود عروس و داماد بودن ، داشتن به مهمون ها خوشآمد می گفتن و النا با دیدنشون ، سمتشون رفت و تو هم همراهش رفتی
- سلام جیمز و آنا . خیلی خوشحال شدم که ازدواج کردین ! امیدوارم زندگی خوبی باهم داشته باشین !
+ من هم بهتون تبریک میگم . امیدوارم در کنار هم شاد باشین
جیمز : ممنونم و خوشحالم که اومدین
آنا : آره واقعا دوست داشتم دوباره ببینمت النا!
جیمز : منم همینطور، چندین ساله که ارتباط خاصی باهم نداشتیم
- آره منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود
اون دختری که اسمش آنا بود ، با نگاه عمیقی بهت و لبخند بزرگی رو به النا حرف زد
آنا : دوست پیدا کردی؟ خیلی بهت میاد ! چند وقته باهمین؟ به نظر صمیمی میاین !
جیمز جلوی دختره رو گرفت
جیمز : آنا! اصلا از کجا میدونی همچین چیزیه؟ شاید یه دوست عادی باشه
با اینکه خیلیم از حرفای آنا بدت نیومده بود ، ولی بازم این قضیه ای که می گفت حقیقت نداشت
+ درسته واقعا بین ما چیزی نیست
النا هم با وجود اینکه مشخص بود از فکرای دوستش خجالت کشیده بود ، حرفت رو تایید کرد
- درسته . مایکل یکی از دوستای قدیمیمه که یه مدتی رو قراره توی این شهر بمونه و منم چون جایی رو نداشت بره ، گفتم بیاد پیش من بمونه
آنا : خیلی خب ولی به هرحال اگه تصمیمی داشتین...
مشخص بود جیمز نمیخواست آنا بیشتر از این سر این قضیه حرفی بزنه
جیمز : آنا عزیزم، باید بریم سراغ بقیه مهمون ها
آنا : باشه باشه . بریم
و سمت میز کناری رفتن . انگار النا خیالش راحت شد و سمت یکی از میزهای خالی رفتین
- شرمنده ، دوستم آنا یکم زیادی سر همچین موضوع هایی هیجان زده میشه و خب ... افکارشم یکم ...
+ مشکلی نیست . البته با توجه به اینکه من همراهتم، خیلیم به چیزای عجیب و دور از ذهنی فکر نکرد
- آره خب درسته
وقتی به چهره اش نگاه کردی ، متوجه شدی بازم صورتش یکم قرمز شده . چرا تازگیا النا انقدر سریع خجالت می کشید؟ ولی به نظرت با این حالتش خیلی بامزه می شد !
لبخندی زدی و سعی کردی تا حد امکان این فضایی رو که کم کم داشت شلوغ و پر سروصدا می شد رو تحمل کنی
نمیتونم الان پارت بعدی رو بنویسم چون درحال حاضر مشغول کمک توی تمیزکاری خونمونم 😁
ولی اگه بتونم حتما فردا پارت بعدی رو میدم
با وارد شدنتون ، صدای اهنگ ملایم و حرف زدن آدمای اونجا رو شنیدی .
دو نفر که مشخص بود عروس و داماد بودن ، داشتن به مهمون ها خوشآمد می گفتن و النا با دیدنشون ، سمتشون رفت و تو هم همراهش رفتی
- سلام جیمز و آنا . خیلی خوشحال شدم که ازدواج کردین ! امیدوارم زندگی خوبی باهم داشته باشین !
+ من هم بهتون تبریک میگم . امیدوارم در کنار هم شاد باشین
جیمز : ممنونم و خوشحالم که اومدین
آنا : آره واقعا دوست داشتم دوباره ببینمت النا!
جیمز : منم همینطور، چندین ساله که ارتباط خاصی باهم نداشتیم
- آره منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود
اون دختری که اسمش آنا بود ، با نگاه عمیقی بهت و لبخند بزرگی رو به النا حرف زد
آنا : دوست پیدا کردی؟ خیلی بهت میاد ! چند وقته باهمین؟ به نظر صمیمی میاین !
جیمز جلوی دختره رو گرفت
جیمز : آنا! اصلا از کجا میدونی همچین چیزیه؟ شاید یه دوست عادی باشه
با اینکه خیلیم از حرفای آنا بدت نیومده بود ، ولی بازم این قضیه ای که می گفت حقیقت نداشت
+ درسته واقعا بین ما چیزی نیست
النا هم با وجود اینکه مشخص بود از فکرای دوستش خجالت کشیده بود ، حرفت رو تایید کرد
- درسته . مایکل یکی از دوستای قدیمیمه که یه مدتی رو قراره توی این شهر بمونه و منم چون جایی رو نداشت بره ، گفتم بیاد پیش من بمونه
آنا : خیلی خب ولی به هرحال اگه تصمیمی داشتین...
مشخص بود جیمز نمیخواست آنا بیشتر از این سر این قضیه حرفی بزنه
جیمز : آنا عزیزم، باید بریم سراغ بقیه مهمون ها
آنا : باشه باشه . بریم
و سمت میز کناری رفتن . انگار النا خیالش راحت شد و سمت یکی از میزهای خالی رفتین
- شرمنده ، دوستم آنا یکم زیادی سر همچین موضوع هایی هیجان زده میشه و خب ... افکارشم یکم ...
+ مشکلی نیست . البته با توجه به اینکه من همراهتم، خیلیم به چیزای عجیب و دور از ذهنی فکر نکرد
- آره خب درسته
وقتی به چهره اش نگاه کردی ، متوجه شدی بازم صورتش یکم قرمز شده . چرا تازگیا النا انقدر سریع خجالت می کشید؟ ولی به نظرت با این حالتش خیلی بامزه می شد !
لبخندی زدی و سعی کردی تا حد امکان این فضایی رو که کم کم داشت شلوغ و پر سروصدا می شد رو تحمل کنی
نمیتونم الان پارت بعدی رو بنویسم چون درحال حاضر مشغول کمک توی تمیزکاری خونمونم 😁
ولی اگه بتونم حتما فردا پارت بعدی رو میدم
۵.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.