خاطرات مادربزرگ/پارت اول:)
خب قبل از همه بگم ...قراره به زمان سفر کنیم و الان اول داستان از زبان نوه ی ا/ت نوشته میشه( میدونم واستون خنده داره ولی قول. میدم خفنه)
از زبان لارا(نوه ا/ت)
بلاخره مدرسه تموم شد و با مینو(دوست پسرش) به سمت خونه حرکت کردیم رسوندم خونه و بهم گفت: لارا میشه بریم بیرون بعد از تکالیف؟
خندیدم و گفتم: راستش..امروز نمیتونم
هوفی کشید و گفت: آخه چرا؟
گفتم: قراره با مامان بزرگم وقت بگذرونم
گفت: نمیفهمم چرا انقد مادربزرگت رو دوست داری؟
با اخم گفتم: چون مثل مامانمه و خیلی هم مهربونه باهام
گفت: خیلی خب پس امروزم بیخیال میشم
خداحافظی کردیم و رفتم داخل مادربزرگ(ا/ت)روی صندلی چوبیش نشسته بود و به نمای بیرون از پنجره زل زده بود
×مادربزرگ چیز خاصی دیدی؟
+مگه این دوره زمونه دیگه چیز خاصی مونده؟
×[خنده] میگما..میدونی که امروز چه روزیه؟
+آره لارا خانم ۱۸ سالش شده
×پس بهتر نیست برام اون رازتو بگی؟
+راز؟کدوم راز؟
×مادربزرگگگ..خودتو به اون راه نزن
+هنوز بچه ای تو
×تو بهم قول داده بودی ۱۸ ساله بشم بهم بگی
+هوفف...بیا بشین اینجا تا برات تعریف کنم .. مطمئنی میخوای بشنوی؟
×میدونی که خیلی ساله منتظرم داستانت رو بشنوم
لبخندی زد و شروع کرد به تعریف کردن:خب لارا دخترم داستان من از سال ۱۹۸۳ یعنی ۴۰ سال پیش شروع میشه.. اونموقع ۲۳ سالم بود
من توی دانشگاه بچه ی درس خونی بودم و خانواده ی خیلی پولداری داشتم برای همین زندگی کردن برام سخت بود تقریباً افسرده بودم تا با ورود مردی به زندگیم همه چیز عوض شد ...
اسم اون مرد..
کیم... تهیونگ بود
نظراتون گایز:)
از زبان لارا(نوه ا/ت)
بلاخره مدرسه تموم شد و با مینو(دوست پسرش) به سمت خونه حرکت کردیم رسوندم خونه و بهم گفت: لارا میشه بریم بیرون بعد از تکالیف؟
خندیدم و گفتم: راستش..امروز نمیتونم
هوفی کشید و گفت: آخه چرا؟
گفتم: قراره با مامان بزرگم وقت بگذرونم
گفت: نمیفهمم چرا انقد مادربزرگت رو دوست داری؟
با اخم گفتم: چون مثل مامانمه و خیلی هم مهربونه باهام
گفت: خیلی خب پس امروزم بیخیال میشم
خداحافظی کردیم و رفتم داخل مادربزرگ(ا/ت)روی صندلی چوبیش نشسته بود و به نمای بیرون از پنجره زل زده بود
×مادربزرگ چیز خاصی دیدی؟
+مگه این دوره زمونه دیگه چیز خاصی مونده؟
×[خنده] میگما..میدونی که امروز چه روزیه؟
+آره لارا خانم ۱۸ سالش شده
×پس بهتر نیست برام اون رازتو بگی؟
+راز؟کدوم راز؟
×مادربزرگگگ..خودتو به اون راه نزن
+هنوز بچه ای تو
×تو بهم قول داده بودی ۱۸ ساله بشم بهم بگی
+هوفف...بیا بشین اینجا تا برات تعریف کنم .. مطمئنی میخوای بشنوی؟
×میدونی که خیلی ساله منتظرم داستانت رو بشنوم
لبخندی زد و شروع کرد به تعریف کردن:خب لارا دخترم داستان من از سال ۱۹۸۳ یعنی ۴۰ سال پیش شروع میشه.. اونموقع ۲۳ سالم بود
من توی دانشگاه بچه ی درس خونی بودم و خانواده ی خیلی پولداری داشتم برای همین زندگی کردن برام سخت بود تقریباً افسرده بودم تا با ورود مردی به زندگیم همه چیز عوض شد ...
اسم اون مرد..
کیم... تهیونگ بود
نظراتون گایز:)
۳۵.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.