p3۶
#جیمین
وقتی گفتم ما تو رابطه هستیم خواستم واکنش جی هی رو ببینم توی صورتش حالت ناراحتی میدیم بعدش که رفت خواستم برم دنبالش ولی اون که بهم حسی نداره پس چرا ناراحت شد بعد چند دیقه اومد پیش میز جونگ کوک و یه دختره و هی نوشیدنی میخورد و با چشمای خمار و ترسناکش بهم نگاه میکرد چشمای کشیدش بیشتر باعث میشد که ازش چشم برندارم...بعدش به بچه ها یه چیزی گفت و رفت به سمت داخل خونه
_من الان میام مینا
مینا:کجا میری؟
_میام برم دستامو بشورم
مینا:باشه زود برگرد
با حالا سوالی نگاش کردم
مینا:منظورم اینه مادرت نگران میشه
_اوک
رفتم داخل خونه خواستم برم اتاق جی هی که یه خدمتکار صدام کرد و گفت اینجا چیکار میکنی
_عاممم دنبال دستشویی میگردم
خدمتکاره گفت روبرو ته راهرو
الکی به بهونه دستشویی وقتی فهمیدم رفت طبقه پایین زودی در اتاق جی هی رو باز کردم و رفتم داخل روی مبلش نشسته بود و الکل دستش بود
جلوش ایستادم و ظرف الکل رو از دستش گرفتم
+بازم که مزاحمی بدش به من
بلند شد و خواست از دستم بگیرتش که بالاتر گرفتم و اونم جلوتر اومد موهای بلوندش جلوش ریخت زدم کنار
خودشو روی مبل انداخت و لباشو غنچه کرد
+بده من دیگه...چرا اذیت میکنی
نمیشه زیاد بخوری واست بده
+من از این زیادترم خوردم بدش دیگه
خواست یه بارم بیاد نزدیکتر که این دفعه ظرف برعکس کردم و ریختم روی زمین
+یا..یا چیکار میکنی..نریز اونو عوضی
_که عوضی هولش دادم روی تخت و روش خیز برداشتم به چشمای خفنش که انگار توی آتیش داری میسوزی...یه دفعه احساس کردم پشتم داره از درد میترکه فهمیدم که روی زمینم
+هه چی فکر کردی؟یعنی تو میتونی منو روی تخت بندازی....ولی من نمیتونم تورو روی زمین بندازم؟
خواست بره که بلند شدم و بهش گفتم
_تو از من خوشت میاد...درسته؟
برگشت و با خنده و حالت مسخره ای گفت
+اینارو تو الکی به زبون میاری...چرا اینطوری فکر میکنی؟
_من میدونم توهم منو دوست داری...دیگه پنهونش نکن
+من چند بار بهت بگم من عاشق هرکسی میشم جز تو
_______________________
_ من عاشقت نشدم چون تنها بودم..یا خودمو گم کرده بودم..بخاطر این عاشقت شدم چون برای اولین بار باهات ارتباط برقرار کردم تنها زمانی بود که واقعا میخواستم کسیو توی زندگیم برای همیشه نگه دارم...
+عجیبه که وقتی چیزی رو از دست میدی،برات مهم میشه.
_این حرف آخرته؟
ترسناکترین جمله ای که تاحالا توی زندگیم شنیدم همین جمله ای بود که جیمین بهم گفت...این حرفم به هیچ وجه حرف آخر نیس و نخواهد بود
+من به هرکسی که کنارت باشه حسودیم میشه...آره اصلا من عاشقتم دیوانه وار دوست دارم من ۵ ساله که عاشقتم...شایدم بیشتر...من...عا..ش...ق..تم حالا دلت خنک شد؟
_شاید تو مستی و چیزی حالیت نیس
+پس اگه فکر میکنی چیزی حالیم نیس از اتاق برو بیرون
_میرم...میرم...حتی جهنمم میرم (با داد)
رفتم حیاط صدای موزیک زیاد بود و هرکس وسط واسه خودش میرقصید خاله اومد سمتم
م.ج:جیمین؟جی هی رو ندیدی؟
_انگار زیادی خورده بود بردمش اتاق
مج:اها دستت درد نکنه...راستی مبارک باشه گل پسر
_مرسی...خاله اکه اجازه بدین ما دیکه بریم؟
مج:باشه عزیزم هرجور راحتی ولی فردا ناهار مهمون ما هستین
_چشم..ممنونم..خدانگهدار
دست مینا رو گرفتم به گوش مادرم گفتم که امروزو اینجا بمونه و سوار ماشین شدیم...
#مینا
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا خودم حرفو باز کردم
مینا:چیزی شده جیمین؟
_نه
مینا:پس چرا یهو اومدیم؟
_باید مشکلی پیش بیاد که ما بریم خونه؟
مینا:نه...ولی من میرم خونه خودم
_خوب دارم میبرمت خونه خودم
امروز خیلی فرق کرده بود...هروقت بهش تعارف میکردم که میرم خونه نمیزاشت خوب به زور منو راضی میکرد که منو بِبَره خونه خودشون
مینا:جیمین چیزی شده؟
_نه...
دیگه چیزی نگفتم
_رسیدیم
مینا:مرسی
رفتم جلو تا ببوسمش ولی صورتشو برگردوند
مینا:شب بخیر
_خدافظ
تا پیاده شدم ماشینو روند و رفت...دیگه نموند تا من برم خونه و از پنجره بهش نگاه کنم رفتم داخل خونه
هلمونی:دخترم اومدی؟
مینا:آره
هلمونی:چرا انقدر زود؟چرا نموندی اونجا؟
مینا:خودم خواستم بیام خونه
هلمونی:حالت خوبه؟
مینا:اوهوم..من میرم اتاقم...شب بخیر
لباسامو دراوردم و یه لباس خواب تنم کردم و بعد اینکه آرایشمو پاک کردم روی تخت ولو شدم و با خودم سولای مزخرفی میچیدم
__________________
#جیمین
وقتی گفتم ما تو رابطه هستیم خواستم واکنش جی هی رو ببینم توی صورتش حالت ناراحتی میدیم بعدش که رفت خواستم برم دنبالش ولی اون که بهم حسی نداره پس چرا ناراحت شد بعد چند دیقه اومد پیش میز جونگ کوک و یه دختره و هی نوشیدنی میخورد و با چشمای خمار و ترسناکش بهم نگاه میکرد چشمای کشیدش بیشتر باعث میشد که ازش چشم برندارم...بعدش به بچه ها یه چیزی گفت و رفت به سمت داخل خونه
_من الان میام مینا
مینا:کجا میری؟
_میام برم دستامو بشورم
مینا:باشه زود برگرد
با حالا سوالی نگاش کردم
مینا:منظورم اینه مادرت نگران میشه
_اوک
رفتم داخل خونه خواستم برم اتاق جی هی که یه خدمتکار صدام کرد و گفت اینجا چیکار میکنی
_عاممم دنبال دستشویی میگردم
خدمتکاره گفت روبرو ته راهرو
الکی به بهونه دستشویی وقتی فهمیدم رفت طبقه پایین زودی در اتاق جی هی رو باز کردم و رفتم داخل روی مبلش نشسته بود و الکل دستش بود
جلوش ایستادم و ظرف الکل رو از دستش گرفتم
+بازم که مزاحمی بدش به من
بلند شد و خواست از دستم بگیرتش که بالاتر گرفتم و اونم جلوتر اومد موهای بلوندش جلوش ریخت زدم کنار
خودشو روی مبل انداخت و لباشو غنچه کرد
+بده من دیگه...چرا اذیت میکنی
نمیشه زیاد بخوری واست بده
+من از این زیادترم خوردم بدش دیگه
خواست یه بارم بیاد نزدیکتر که این دفعه ظرف برعکس کردم و ریختم روی زمین
+یا..یا چیکار میکنی..نریز اونو عوضی
_که عوضی هولش دادم روی تخت و روش خیز برداشتم به چشمای خفنش که انگار توی آتیش داری میسوزی...یه دفعه احساس کردم پشتم داره از درد میترکه فهمیدم که روی زمینم
+هه چی فکر کردی؟یعنی تو میتونی منو روی تخت بندازی....ولی من نمیتونم تورو روی زمین بندازم؟
خواست بره که بلند شدم و بهش گفتم
_تو از من خوشت میاد...درسته؟
برگشت و با خنده و حالت مسخره ای گفت
+اینارو تو الکی به زبون میاری...چرا اینطوری فکر میکنی؟
_من میدونم توهم منو دوست داری...دیگه پنهونش نکن
+من چند بار بهت بگم من عاشق هرکسی میشم جز تو
_______________________
_ من عاشقت نشدم چون تنها بودم..یا خودمو گم کرده بودم..بخاطر این عاشقت شدم چون برای اولین بار باهات ارتباط برقرار کردم تنها زمانی بود که واقعا میخواستم کسیو توی زندگیم برای همیشه نگه دارم...
+عجیبه که وقتی چیزی رو از دست میدی،برات مهم میشه.
_این حرف آخرته؟
ترسناکترین جمله ای که تاحالا توی زندگیم شنیدم همین جمله ای بود که جیمین بهم گفت...این حرفم به هیچ وجه حرف آخر نیس و نخواهد بود
+من به هرکسی که کنارت باشه حسودیم میشه...آره اصلا من عاشقتم دیوانه وار دوست دارم من ۵ ساله که عاشقتم...شایدم بیشتر...من...عا..ش...ق..تم حالا دلت خنک شد؟
_شاید تو مستی و چیزی حالیت نیس
+پس اگه فکر میکنی چیزی حالیم نیس از اتاق برو بیرون
_میرم...میرم...حتی جهنمم میرم (با داد)
رفتم حیاط صدای موزیک زیاد بود و هرکس وسط واسه خودش میرقصید خاله اومد سمتم
م.ج:جیمین؟جی هی رو ندیدی؟
_انگار زیادی خورده بود بردمش اتاق
مج:اها دستت درد نکنه...راستی مبارک باشه گل پسر
_مرسی...خاله اکه اجازه بدین ما دیکه بریم؟
مج:باشه عزیزم هرجور راحتی ولی فردا ناهار مهمون ما هستین
_چشم..ممنونم..خدانگهدار
دست مینا رو گرفتم به گوش مادرم گفتم که امروزو اینجا بمونه و سوار ماشین شدیم...
#مینا
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا خودم حرفو باز کردم
مینا:چیزی شده جیمین؟
_نه
مینا:پس چرا یهو اومدیم؟
_باید مشکلی پیش بیاد که ما بریم خونه؟
مینا:نه...ولی من میرم خونه خودم
_خوب دارم میبرمت خونه خودم
امروز خیلی فرق کرده بود...هروقت بهش تعارف میکردم که میرم خونه نمیزاشت خوب به زور منو راضی میکرد که منو بِبَره خونه خودشون
مینا:جیمین چیزی شده؟
_نه...
دیگه چیزی نگفتم
_رسیدیم
مینا:مرسی
رفتم جلو تا ببوسمش ولی صورتشو برگردوند
مینا:شب بخیر
_خدافظ
تا پیاده شدم ماشینو روند و رفت...دیگه نموند تا من برم خونه و از پنجره بهش نگاه کنم رفتم داخل خونه
هلمونی:دخترم اومدی؟
مینا:آره
هلمونی:چرا انقدر زود؟چرا نموندی اونجا؟
مینا:خودم خواستم بیام خونه
هلمونی:حالت خوبه؟
مینا:اوهوم..من میرم اتاقم...شب بخیر
لباسامو دراوردم و یه لباس خواب تنم کردم و بعد اینکه آرایشمو پاک کردم روی تخت ولو شدم و با خودم سولای مزخرفی میچیدم
__________________
#جیمین
۳۱.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.