《The colwn》《P7》
ویو خوابگاه*
همینطور داشتم با گوشیم ور میرفتم پاهام از تخت آویزون بود ....اگه بگم داخل اتاقم چجوریه.....خوب حداقل تویله تمیزتره..........هوی اونطوری نگاه نکن گشودیم میاد بخاطره همونه....بعدشم خودتونم صدرصد همچین چیزیو تجربه کردین ......بله*
ا/ت:آههههههههههههههههه حوصلم پوکید
گوشیو رو شکمش گذاشت و به سقف اتاق ذول زد.........به این فکر میکرد که
از این به بعد باید چیکار کنه؟
باید تسلیم می شد و برمیگشت کشورش و یه عمر تو سر خور بقیه باشه که اگرم وقتس که اونده بود کره هیچ کاری نکرده باشه بازم لقب هرزه رو بهش میدادن......بخاطره اینکه یه دختر بود.......دختر حق نفس کشیدن نداشت......دختر حق خندیدن نداشت......دختر حق عاشق شدن نداشت.......دختر حق اینکه چیزی رد بخواد نداشت......دختر.....یه کلمه ای که با شنیدنش که عین حال زیبا و شکنندهستش.....ولی در عین حال یه کوهی هستص که از فولاد درست شده.......خودش رو پاهاش وایساده.....خودش غم خواره خودشه.....خودش دلسوزه خودشه....دختر .....این موجود وقتی که تنها ترین آدم جهانم باشه .....حتی اگه تو نقطه ای از دنیا باشه که کوهی از سختی هارو داشته باشه بازم.....یه لخند داره.....ولی این لبخند ......تلخ ترین لبخند تو دنیاست...پشت اسن لبخند هزاران حرفه نگفتست ...پشته این لبخند حرفای نشنیدست...پشت این لبخند جامی لبریز از خونه لبریز از حس سنگینی قلبه....خیلی راحت می شکنه ولی به راحتی درست نمیشه:).....ا/ت......درسته تا الان رو پای خودش وایسادم بود ولی .....اگه برمیگشت.. آخرش مثله یه حیوون باهاش رفتار میکردن تهشم بزور خاتوادش کاری میکردن با کسی که اصلا نمی شناسه یا بهتر بگم یه قاتل روانی ازدواج کنه.....................صدرصد هیچوقت همچین گزینه ای رو انتخاب نیمکرد ولی یه گزینه ای وجود داشت .....شاید بشه گفت برگه برنده ...ولی ا/ت حاضر بود که این برگه برنده رو برداره و به دنبال چیزی که میخواست پیش بره؟؟؟؟شاید بشه گفت به سختی! ولی در پس هر ناامیدی امیدی هستش که باعث شکوفا شدنه....فقط باید باورش میکرد..*
ا/ت:نه اینطور نمیشه من اگه تا شب اینجا همینجوری بمونم میمیرم باید یکاری کنم .
دخترک از روی تخت بلند شد و با هدف اینکه فقط حالو هواش عوض بشه بزنه بیرون ...بعداز آماده شدن بدون اینکه توجه کنه به گوشی یا کیفه پولی برداره بیرون رفت
ذهنش خیلی درگیر بود......حتی اون زمانارو یادش میومد که چجوری با بدبختی تونست کره ای رو یاد بگیره ....نه اینکه نفهمه نه....اون قاسمی یاد گرفت ...چون خانوادش این عقیده رو داشتن زبان کره ای به چه دردش میخوره ...آخرش که فقط باید بده کهنه یا ظرف بشوره این چیزا مگه مهم بود........
حتی وقتی که یادش میاد.....بحثای پی در پی خودش و مامانشو که درمورد ازدواجش با فردی بود که اصلا بهش علاقه ای نداشت برعکس حتی از دیدنش چندشش می شد ....فقط میخواست خفش کنه ...اگه این موقعیت پیش میومد صدرصد میکرد بود....حتی آخرین حرفش در این مورد بود هیچکس حق دخالت تو زندگی من نداره !شما فقط منو دنیا آوردین اگه دسته من بود همون موقع میخواستم بمیرم !ولی اینو بدونین که خیلی خیلی پشیمون میشیم از کار الانتون چون....جوری جبرانش میکنم که بگین اشتباه کردیم که دنیا آوردیمت! .این حرف آخر ا/ ت بود......یا وقتی که لباساش گیر میدادن.....نه این کوتاهه..نه این بلنده....نه این نازکه مکه هرزه ای تو؟؟....نه این خیلی تنگه.....پس چیکار میکرد؟؟باید گونی چیزی می پوشید؟؟؟البته از اونم یه ایرادی در می آوردن...واقعا خداروشکر میکرد که ار اون سیاه چاله نجات پیدا کرده بود ....حتی اگرم گرسنه می موند حتی اگرم به دست کسی کشته می شد...بازم حاضر نبود حتی جنازشم دست خانوادش برسه.....هه مسخرست چرا باید همچین بچه ای تو همچین خانواده ای به دنیا میومد؟؟این سواله همیشش بود........نه اینکه کشورشو دویت نداشت ...چرا دوست داشت کیه که کشوری که توش دنیا اومده ...اودلین زبان که زبان مادریشه رو یاد گرفته یا عمری توی یکی از شهراش یا روستا و....زندگی کرده رو دوست نداشته باشه.....اون فقط از آدمای اونجا دوری میکرد.....وقتی حتی جوری وضعیت شده که حتی تو کشور خودتم یه بیگانه محسوب میشی....چه فایده....این عقیده قدیمی نیست که به این روز انداختتش.... این ذهن مریضه جامعه بسته هستش که اینکارو باهاش کرده ....*
خوب بچه لطفا بد برداشت نکنین از حرفام ...دختر و پسر براربر هستن پس الکی نیای فاز انسان دوستانه الکی نگیرین اوکی؟؟ این فقط یه فیکت اما بیشتر این حرفا که زره شد بر طبق واقعیت هستش !
همینطور داشتم با گوشیم ور میرفتم پاهام از تخت آویزون بود ....اگه بگم داخل اتاقم چجوریه.....خوب حداقل تویله تمیزتره..........هوی اونطوری نگاه نکن گشودیم میاد بخاطره همونه....بعدشم خودتونم صدرصد همچین چیزیو تجربه کردین ......بله*
ا/ت:آههههههههههههههههه حوصلم پوکید
گوشیو رو شکمش گذاشت و به سقف اتاق ذول زد.........به این فکر میکرد که
از این به بعد باید چیکار کنه؟
باید تسلیم می شد و برمیگشت کشورش و یه عمر تو سر خور بقیه باشه که اگرم وقتس که اونده بود کره هیچ کاری نکرده باشه بازم لقب هرزه رو بهش میدادن......بخاطره اینکه یه دختر بود.......دختر حق نفس کشیدن نداشت......دختر حق خندیدن نداشت......دختر حق عاشق شدن نداشت.......دختر حق اینکه چیزی رد بخواد نداشت......دختر.....یه کلمه ای که با شنیدنش که عین حال زیبا و شکنندهستش.....ولی در عین حال یه کوهی هستص که از فولاد درست شده.......خودش رو پاهاش وایساده.....خودش غم خواره خودشه.....خودش دلسوزه خودشه....دختر .....این موجود وقتی که تنها ترین آدم جهانم باشه .....حتی اگه تو نقطه ای از دنیا باشه که کوهی از سختی هارو داشته باشه بازم.....یه لخند داره.....ولی این لبخند ......تلخ ترین لبخند تو دنیاست...پشت اسن لبخند هزاران حرفه نگفتست ...پشته این لبخند حرفای نشنیدست...پشت این لبخند جامی لبریز از خونه لبریز از حس سنگینی قلبه....خیلی راحت می شکنه ولی به راحتی درست نمیشه:).....ا/ت......درسته تا الان رو پای خودش وایسادم بود ولی .....اگه برمیگشت.. آخرش مثله یه حیوون باهاش رفتار میکردن تهشم بزور خاتوادش کاری میکردن با کسی که اصلا نمی شناسه یا بهتر بگم یه قاتل روانی ازدواج کنه.....................صدرصد هیچوقت همچین گزینه ای رو انتخاب نیمکرد ولی یه گزینه ای وجود داشت .....شاید بشه گفت برگه برنده ...ولی ا/ت حاضر بود که این برگه برنده رو برداره و به دنبال چیزی که میخواست پیش بره؟؟؟؟شاید بشه گفت به سختی! ولی در پس هر ناامیدی امیدی هستش که باعث شکوفا شدنه....فقط باید باورش میکرد..*
ا/ت:نه اینطور نمیشه من اگه تا شب اینجا همینجوری بمونم میمیرم باید یکاری کنم .
دخترک از روی تخت بلند شد و با هدف اینکه فقط حالو هواش عوض بشه بزنه بیرون ...بعداز آماده شدن بدون اینکه توجه کنه به گوشی یا کیفه پولی برداره بیرون رفت
ذهنش خیلی درگیر بود......حتی اون زمانارو یادش میومد که چجوری با بدبختی تونست کره ای رو یاد بگیره ....نه اینکه نفهمه نه....اون قاسمی یاد گرفت ...چون خانوادش این عقیده رو داشتن زبان کره ای به چه دردش میخوره ...آخرش که فقط باید بده کهنه یا ظرف بشوره این چیزا مگه مهم بود........
حتی وقتی که یادش میاد.....بحثای پی در پی خودش و مامانشو که درمورد ازدواجش با فردی بود که اصلا بهش علاقه ای نداشت برعکس حتی از دیدنش چندشش می شد ....فقط میخواست خفش کنه ...اگه این موقعیت پیش میومد صدرصد میکرد بود....حتی آخرین حرفش در این مورد بود هیچکس حق دخالت تو زندگی من نداره !شما فقط منو دنیا آوردین اگه دسته من بود همون موقع میخواستم بمیرم !ولی اینو بدونین که خیلی خیلی پشیمون میشیم از کار الانتون چون....جوری جبرانش میکنم که بگین اشتباه کردیم که دنیا آوردیمت! .این حرف آخر ا/ ت بود......یا وقتی که لباساش گیر میدادن.....نه این کوتاهه..نه این بلنده....نه این نازکه مکه هرزه ای تو؟؟....نه این خیلی تنگه.....پس چیکار میکرد؟؟باید گونی چیزی می پوشید؟؟؟البته از اونم یه ایرادی در می آوردن...واقعا خداروشکر میکرد که ار اون سیاه چاله نجات پیدا کرده بود ....حتی اگرم گرسنه می موند حتی اگرم به دست کسی کشته می شد...بازم حاضر نبود حتی جنازشم دست خانوادش برسه.....هه مسخرست چرا باید همچین بچه ای تو همچین خانواده ای به دنیا میومد؟؟این سواله همیشش بود........نه اینکه کشورشو دویت نداشت ...چرا دوست داشت کیه که کشوری که توش دنیا اومده ...اودلین زبان که زبان مادریشه رو یاد گرفته یا عمری توی یکی از شهراش یا روستا و....زندگی کرده رو دوست نداشته باشه.....اون فقط از آدمای اونجا دوری میکرد.....وقتی حتی جوری وضعیت شده که حتی تو کشور خودتم یه بیگانه محسوب میشی....چه فایده....این عقیده قدیمی نیست که به این روز انداختتش.... این ذهن مریضه جامعه بسته هستش که اینکارو باهاش کرده ....*
خوب بچه لطفا بد برداشت نکنین از حرفام ...دختر و پسر براربر هستن پس الکی نیای فاز انسان دوستانه الکی نگیرین اوکی؟؟ این فقط یه فیکت اما بیشتر این حرفا که زره شد بر طبق واقعیت هستش !
۱۸.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.