فیک:ساسنگ فن من پارت۱۰۱
خواستم برگردم که با مورد خطاب گرفتنم توسط کوک سرجام ایستادم:
-اینجا چیکار میکنی؟
با صدای آرومی جواب دادم:
-هیچی. . . من. . . من تو خواب بعضی وقتا راه میرم. . . اشتباهی اومدم انگار
بدون اینکه فرصتی بهش بدم از اتاق خارج شدم و به سرعت به سمت اتاق
و تخت خودم رفتم.
گند زده بودم. . . این دو روز پشت سر هم داشتم همین رویه ی بی سابقه
ی احمق نشون دادنم رو ادامه میدادم.
دراز کشیدم و دستم رو روی چشم هام گذاشتم اما با افتادن جسم سنگینی
روی بدنم, چشم هام باز شدن.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-مگه بخاطر من نیومده بودی اونجا؟
خودم رو کمی به سمت دیوار کشیدم تا اون پسر کمی از وزنش رو روی
تشک بندازه.
_گفتم که تو خواب راه میرم. . .
سرش رو داخل گردنم برد و زمزمه کرد:
-باشه. . . راست میگی. . .
حس گرم نفس هاش روی گردنم حالم رو دگرگون میکرد.
بزاقم رو به زحمت پایین فرستادم و لب زدم:
-برو سرجای خودت بخواب. . .
-ولی من دلم برای اینجا خوابیدن تنگ شده. . .
حرف هاش صادقانه تر از هر وقت دیگه ای به نظر میرسیدن و همین باعث
میشد تا کوبش قلبم رو تو گلوم حس کنم.
به پهلو چرخیدم و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم.
-منم. . . دلم تنگ شده بود. . .
کمی مکث کردم و زمزمه کردم:
-منظورم اینه دلم برای این اتاق تنگ شده بود. . . نه خوابیدن با تو. . .
خنده ی ریز و نمکینش رو از لرزش بدنش میتونستم بفهمم.
-هوسوک چی میگفت؟
خودش رو کمی ازم جدا کرد و بعد سرش رو بالا آورد.
حتی تو تاریکی هم میتونستم برق چشم هاش رو ببینم.
-میشه فردا بگم؟
-نه. . .
آهی کشید و لب زد:
-پس صبر کن. . .
دست هام رو از دور خودش باز کرد و خیلی ناگهانی روی شکمم نشست و
به چشم هام خیره شد.
بعد از چند ثانیه سعی کردم تا نفس بکشم.
-اول به حرفام گوش کن و بعد جوابتو بده. . .
لبش رو تر کرد و گفت:
_ازم میخواست تا راضیت کنم که تو آلبومش باهاش همکاری کنی
اخمی کردم و زمزمه کردم:
-بیخود کرده. . . چطور به این فکر افتاده که من همچین حماقتی میکنم
اما با فرود اومدن انگشت اشاره اش روی لبهام, جمله ام نصفه کاره باقی
موند.
-من بهش گفتم که نمیتونم روی تو تاثیری بذارم. . . بهرحال فکر میکنه من
برای تو یه آدم خاصم. . . اما چرا یه شانس به دوستیتون نمیدید؟
انگشتش رو برداشت و ادامه داد:
_دیگه نمیخواد تو صنعت موسیقی کار کنه آلبومشه. . . گفت دیگه نمیخواد تو کیپاپ باشه. . .
با بهت به پسربچه ای که روی شکمم نشسته بود, نگاه کردم و لب زدم:
-خودش گفت؟
با بالا و پایین شدن سرش به نشانه ی تایید, پلک هام رو به روی هم
فشرد
باورم نمیشد که اون دیوانه چنین تصمیمی گرفته باشه.
-کمکش میکنی؟
نفسم رو بیرون دادم و جواب دادم:
-معلومه که نه. . . هر غلطی دلش میخواد بکنه. . . برای من مهم نیست
روی بدنم خم شد و دوباره سرش رو داخل گودی گردنم فرو برد.
-میشه لطفا اینکارو بکنی؟ من همیشه دلم میخواست شما دو تا رو روی یه
استیج ببینم. . . میشه همین یبارو انجامش بدی؟
بی اختیار دستم به سمت موهای لختش رفت و انگشت هامو بینشون فرو
بردم.
آدم که به خودش نمیتونه دروغ بگه. . . حتی یکی از بزرگترین آرزوهای
خودم هم رفتن روی یک استیج با اون پسر عوضی بود.
__
-اینجا چیکار میکنی؟
با صدای آرومی جواب دادم:
-هیچی. . . من. . . من تو خواب بعضی وقتا راه میرم. . . اشتباهی اومدم انگار
بدون اینکه فرصتی بهش بدم از اتاق خارج شدم و به سرعت به سمت اتاق
و تخت خودم رفتم.
گند زده بودم. . . این دو روز پشت سر هم داشتم همین رویه ی بی سابقه
ی احمق نشون دادنم رو ادامه میدادم.
دراز کشیدم و دستم رو روی چشم هام گذاشتم اما با افتادن جسم سنگینی
روی بدنم, چشم هام باز شدن.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-مگه بخاطر من نیومده بودی اونجا؟
خودم رو کمی به سمت دیوار کشیدم تا اون پسر کمی از وزنش رو روی
تشک بندازه.
_گفتم که تو خواب راه میرم. . .
سرش رو داخل گردنم برد و زمزمه کرد:
-باشه. . . راست میگی. . .
حس گرم نفس هاش روی گردنم حالم رو دگرگون میکرد.
بزاقم رو به زحمت پایین فرستادم و لب زدم:
-برو سرجای خودت بخواب. . .
-ولی من دلم برای اینجا خوابیدن تنگ شده. . .
حرف هاش صادقانه تر از هر وقت دیگه ای به نظر میرسیدن و همین باعث
میشد تا کوبش قلبم رو تو گلوم حس کنم.
به پهلو چرخیدم و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم.
-منم. . . دلم تنگ شده بود. . .
کمی مکث کردم و زمزمه کردم:
-منظورم اینه دلم برای این اتاق تنگ شده بود. . . نه خوابیدن با تو. . .
خنده ی ریز و نمکینش رو از لرزش بدنش میتونستم بفهمم.
-هوسوک چی میگفت؟
خودش رو کمی ازم جدا کرد و بعد سرش رو بالا آورد.
حتی تو تاریکی هم میتونستم برق چشم هاش رو ببینم.
-میشه فردا بگم؟
-نه. . .
آهی کشید و لب زد:
-پس صبر کن. . .
دست هام رو از دور خودش باز کرد و خیلی ناگهانی روی شکمم نشست و
به چشم هام خیره شد.
بعد از چند ثانیه سعی کردم تا نفس بکشم.
-اول به حرفام گوش کن و بعد جوابتو بده. . .
لبش رو تر کرد و گفت:
_ازم میخواست تا راضیت کنم که تو آلبومش باهاش همکاری کنی
اخمی کردم و زمزمه کردم:
-بیخود کرده. . . چطور به این فکر افتاده که من همچین حماقتی میکنم
اما با فرود اومدن انگشت اشاره اش روی لبهام, جمله ام نصفه کاره باقی
موند.
-من بهش گفتم که نمیتونم روی تو تاثیری بذارم. . . بهرحال فکر میکنه من
برای تو یه آدم خاصم. . . اما چرا یه شانس به دوستیتون نمیدید؟
انگشتش رو برداشت و ادامه داد:
_دیگه نمیخواد تو صنعت موسیقی کار کنه آلبومشه. . . گفت دیگه نمیخواد تو کیپاپ باشه. . .
با بهت به پسربچه ای که روی شکمم نشسته بود, نگاه کردم و لب زدم:
-خودش گفت؟
با بالا و پایین شدن سرش به نشانه ی تایید, پلک هام رو به روی هم
فشرد
باورم نمیشد که اون دیوانه چنین تصمیمی گرفته باشه.
-کمکش میکنی؟
نفسم رو بیرون دادم و جواب دادم:
-معلومه که نه. . . هر غلطی دلش میخواد بکنه. . . برای من مهم نیست
روی بدنم خم شد و دوباره سرش رو داخل گودی گردنم فرو برد.
-میشه لطفا اینکارو بکنی؟ من همیشه دلم میخواست شما دو تا رو روی یه
استیج ببینم. . . میشه همین یبارو انجامش بدی؟
بی اختیار دستم به سمت موهای لختش رفت و انگشت هامو بینشون فرو
بردم.
آدم که به خودش نمیتونه دروغ بگه. . . حتی یکی از بزرگترین آرزوهای
خودم هم رفتن روی یک استیج با اون پسر عوضی بود.
__
۳.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.