عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:4
ومنی که ب زور مامانو بابام ب این اینجا اومدم... ب من بود میرفتم کارهای مافیایی مو میکردم...
ویو ا/ت
خلاصه بعد از اینکه به خونه رسیدم به مامانم سلام کردم و بابامم همینطور بابام رو کاناپه بودو داشت مجله امروزو میخوند... منم زود رفتم از پله ها بالا لباسامو عوض کردم از اتاقم خارج شدم و میخواستم از پله ها برم پایین که صدای مامانم بلند شد...
م ا/ت: دخترم بیا یکم بهم کمک کن(با صدای بلند)
زود از پله ها رفتم پایین... وارد اشپزخونه شدم.. دیدم مامانم در حال کار کردنه.. با بی حوصلگی و بی حالی از خستگی زیاد گفتم...
ا/ت: مامان ما ک ندیمه و کلی خدمتکار دیگه داریم برای چی تو داری جاشون کار میکنی؟..
م ا/ت: خوب... چی میشه؟ گفتم یکم بهشون کمک کنم... بقیشونم دارن سالنو.. بیرون خونه رو تمیز میکنن.. توهم بهتره از این به بعد شروع کنی به غذا پختن... دیگه ۲٠سالت شده یه خانومی برای خودت...
ا/ت: خوب راستش منم بدم نمیاد کار کنم...فقط گفتم تو اذیت نشی همین...
از این حرف مامانم ک گفت باید شروع کنی به غذا پختن ذهنمو در گیر کرد... اصن از این حرفا نمیزد... کلا امروز مشکوک میزنه... من بلدم غذا درست کنم... ولی خوب کارم زیاده... سرم شلوغه...
م ا/ت: خوب راستش کار زیادیم نمونده... بیا این ظرفای کثیفو بشور... دیگ تمومه... بعد برو بالا لباستو عوض کنو شیک بپوش...
ا/ت: باشه مامان...
رفتم سمت ظرف شویی... دستکش دستم کردمو شروع کردم به شستن ظرفا... از شستن ظرفا زیادی بدم نمیاد... چون بچه بودم زیادی ظرف شستم چون. خوشم. میمود.. خلاصه کارم تموم شد... دستامو خشک کردم...
م ا/ت: بدو اماده شو... ممکنه الان برسن...
ا/ت: عاا.. باشه...
زودی از اشپزخونه زدم بیرون از پله ها بالا رفتم یه لباس شیک پوشیدم... یه شلوار جین کرمی... که تی شِرت سفیدمو داده بودم داخلش... موهامو بالا گوجه ای بستم... تینت لبمو زدم... گردنبندو گوشواره ها پروانه ایمو انداختم... فک کنم دیگه کافی باشه... صدای چند نفرو از پایین شنیدم... شَک ندارم که اومده بودن... یکمی دلشوره داشتم تا ببینمشون... چون واقعا... خوب چطور بگم از اون کیم تهیونگ متنفرم... با مامانو باباش مشکل ندارم..چشمامو گذاشتم روهم... همیشه وقتی اضطراب دارم این کارو میکنم... از۱تا۱٠ اروم اروم شمردم... بعد رفتم سمت درو بازش کردم... نگاهی به پایین انداختم... دیدم اومدن.. ولی اونا متوجه من نشدن... سمت پله ها رفتم و اروم ازش رفتم پایین... همه زوم بودن رو من!!
ویو تهیونگ
خلاصه بعد از وارد شدن به خونشون..حس اضطراب بهم دست داد... چون قراره با کسی روبرو بشم.. ک ازش نفرت دارم...
م ا/ت: سلام خوش اومدین(لبخند)
م تهیونگ: ممنونم...(لبخند)
ب ا/ت: به به شریکمون...
ب تهیونگ: چطوری رفیق...
با هم دست دادن..
ومنی که ب زور مامانو بابام ب این اینجا اومدم... ب من بود میرفتم کارهای مافیایی مو میکردم...
ویو ا/ت
خلاصه بعد از اینکه به خونه رسیدم به مامانم سلام کردم و بابامم همینطور بابام رو کاناپه بودو داشت مجله امروزو میخوند... منم زود رفتم از پله ها بالا لباسامو عوض کردم از اتاقم خارج شدم و میخواستم از پله ها برم پایین که صدای مامانم بلند شد...
م ا/ت: دخترم بیا یکم بهم کمک کن(با صدای بلند)
زود از پله ها رفتم پایین... وارد اشپزخونه شدم.. دیدم مامانم در حال کار کردنه.. با بی حوصلگی و بی حالی از خستگی زیاد گفتم...
ا/ت: مامان ما ک ندیمه و کلی خدمتکار دیگه داریم برای چی تو داری جاشون کار میکنی؟..
م ا/ت: خوب... چی میشه؟ گفتم یکم بهشون کمک کنم... بقیشونم دارن سالنو.. بیرون خونه رو تمیز میکنن.. توهم بهتره از این به بعد شروع کنی به غذا پختن... دیگه ۲٠سالت شده یه خانومی برای خودت...
ا/ت: خوب راستش منم بدم نمیاد کار کنم...فقط گفتم تو اذیت نشی همین...
از این حرف مامانم ک گفت باید شروع کنی به غذا پختن ذهنمو در گیر کرد... اصن از این حرفا نمیزد... کلا امروز مشکوک میزنه... من بلدم غذا درست کنم... ولی خوب کارم زیاده... سرم شلوغه...
م ا/ت: خوب راستش کار زیادیم نمونده... بیا این ظرفای کثیفو بشور... دیگ تمومه... بعد برو بالا لباستو عوض کنو شیک بپوش...
ا/ت: باشه مامان...
رفتم سمت ظرف شویی... دستکش دستم کردمو شروع کردم به شستن ظرفا... از شستن ظرفا زیادی بدم نمیاد... چون بچه بودم زیادی ظرف شستم چون. خوشم. میمود.. خلاصه کارم تموم شد... دستامو خشک کردم...
م ا/ت: بدو اماده شو... ممکنه الان برسن...
ا/ت: عاا.. باشه...
زودی از اشپزخونه زدم بیرون از پله ها بالا رفتم یه لباس شیک پوشیدم... یه شلوار جین کرمی... که تی شِرت سفیدمو داده بودم داخلش... موهامو بالا گوجه ای بستم... تینت لبمو زدم... گردنبندو گوشواره ها پروانه ایمو انداختم... فک کنم دیگه کافی باشه... صدای چند نفرو از پایین شنیدم... شَک ندارم که اومده بودن... یکمی دلشوره داشتم تا ببینمشون... چون واقعا... خوب چطور بگم از اون کیم تهیونگ متنفرم... با مامانو باباش مشکل ندارم..چشمامو گذاشتم روهم... همیشه وقتی اضطراب دارم این کارو میکنم... از۱تا۱٠ اروم اروم شمردم... بعد رفتم سمت درو بازش کردم... نگاهی به پایین انداختم... دیدم اومدن.. ولی اونا متوجه من نشدن... سمت پله ها رفتم و اروم ازش رفتم پایین... همه زوم بودن رو من!!
ویو تهیونگ
خلاصه بعد از وارد شدن به خونشون..حس اضطراب بهم دست داد... چون قراره با کسی روبرو بشم.. ک ازش نفرت دارم...
م ا/ت: سلام خوش اومدین(لبخند)
م تهیونگ: ممنونم...(لبخند)
ب ا/ت: به به شریکمون...
ب تهیونگ: چطوری رفیق...
با هم دست دادن..
۱۳.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.