پارت دوم افول ستاره
[۷/۵، ۲۰:۲۲] .: لبخند ترسناک رو لب های پسر دمای بدن پيرمرد رو چند درجه پايين آورد...طوری كه لرز
عجيبی ناگهان از بدنش عبور كرد!
رو صورت پيرمرد كه ترسيده بهش خيره بود خيمه زد و در حالی كه جای جای چهره ی
چروكيده و افتاده اش رو از نظر ميگذروند ، گفت:
-اسمم ويه...فرشته یه مرگ تو!
با اين حرف مردمک های مشكی رنگ پير مرد از ترس بزرگ شدن...
ضربان قلبش تند ميزد و تنفس ضعيفش حالا کوتاه کوتاه شده بود!
به سختی ميون نفس های سنگينش با ترس زمزمه كرد:
-چی..داری...ميگی...فرشته...ی...مرگ ديگه...چيه؟؟
با پايان حرف های پير مرد صدای خنده ی بلند مرد جوان و قد بلند كه كنار دستگاه
نمايشگر ضربان قلب ايستاده بود اوج گرفت...
بلند بلند می خنديد و روی روح ترسيده ی پير مرد گناه كار سوهان می كشيد...
همونطور كه قهقهه ميزد دستش رو به دست تپل و چروكيده ی پير مرد كه سوزن سرم بهش
وصل بود رسوند و با قدرت تو دست گرفت...
خنده های ديوانه وارش به يكباره ساكت شد و چشم های چند دقيقه پيش جاشون رو
با چشم های تاريک و سردی كه تا مغز استخون هر كسی رو سوراخ می كرد ، عوض
كردن...
لبخند ملایمی زد و اروم گفت:
-برای مرگ اماده ای يوجين؟!
[۷/۵، ۲۰:۲۶] .: مكثی كرد و تو گوشش خم شد...
-به زودی قراره جواب تجاوز های بی رحمانه ای رو كه به اون بچه های كوچيک كردی پس
بدی!
با لبخند ترسناكی سرش رو از كنار گوش پير مرد خشک شده رو تخت دوره كرد و در حالی
كه چهره ی شرمنده به خودش گرفته بود دستی به گردنش كشيد:
-ميدونم الان تک تک اجزای بدنت از شدت ترس بی حس شدن واقعا متاسفم...احتمالا
خيلی ترسيدی حتی نمیتونی به خودت تكون بدی و فرار كنی...اون بچه های بی گناه هم
به همين اندازه ترسيده بودن مگه نه؟!
گونه ی مرد و به آرومی لمس كرد:
-قول ميدم زياد درد نكشی...درد اصلی رو اون دنيا بايد بچشی...مطمئن باش از شوکلات تلخ
٩٠ درصد هم تلخ تره...
نگاه اخری به چهره ی بی رنگ و چشم های خشک شده ی مرد كه به سقف خيره بود و
اخرين نفس هاش رو ميكشيد انداخت...
صداي آلارم دستگاه ها كه بلند شد ، نشون ميداد ماموريتش رو به خوبی انجام داده...درست
مثل هميشه!
در حالی كه باز از در بسته ی مقابلش عبور می كرد زير لب با نيشخندی گفت:
«بدرود پارک يوجين»...
عجيبی ناگهان از بدنش عبور كرد!
رو صورت پيرمرد كه ترسيده بهش خيره بود خيمه زد و در حالی كه جای جای چهره ی
چروكيده و افتاده اش رو از نظر ميگذروند ، گفت:
-اسمم ويه...فرشته یه مرگ تو!
با اين حرف مردمک های مشكی رنگ پير مرد از ترس بزرگ شدن...
ضربان قلبش تند ميزد و تنفس ضعيفش حالا کوتاه کوتاه شده بود!
به سختی ميون نفس های سنگينش با ترس زمزمه كرد:
-چی..داری...ميگی...فرشته...ی...مرگ ديگه...چيه؟؟
با پايان حرف های پير مرد صدای خنده ی بلند مرد جوان و قد بلند كه كنار دستگاه
نمايشگر ضربان قلب ايستاده بود اوج گرفت...
بلند بلند می خنديد و روی روح ترسيده ی پير مرد گناه كار سوهان می كشيد...
همونطور كه قهقهه ميزد دستش رو به دست تپل و چروكيده ی پير مرد كه سوزن سرم بهش
وصل بود رسوند و با قدرت تو دست گرفت...
خنده های ديوانه وارش به يكباره ساكت شد و چشم های چند دقيقه پيش جاشون رو
با چشم های تاريک و سردی كه تا مغز استخون هر كسی رو سوراخ می كرد ، عوض
كردن...
لبخند ملایمی زد و اروم گفت:
-برای مرگ اماده ای يوجين؟!
[۷/۵، ۲۰:۲۶] .: مكثی كرد و تو گوشش خم شد...
-به زودی قراره جواب تجاوز های بی رحمانه ای رو كه به اون بچه های كوچيک كردی پس
بدی!
با لبخند ترسناكی سرش رو از كنار گوش پير مرد خشک شده رو تخت دوره كرد و در حالی
كه چهره ی شرمنده به خودش گرفته بود دستی به گردنش كشيد:
-ميدونم الان تک تک اجزای بدنت از شدت ترس بی حس شدن واقعا متاسفم...احتمالا
خيلی ترسيدی حتی نمیتونی به خودت تكون بدی و فرار كنی...اون بچه های بی گناه هم
به همين اندازه ترسيده بودن مگه نه؟!
گونه ی مرد و به آرومی لمس كرد:
-قول ميدم زياد درد نكشی...درد اصلی رو اون دنيا بايد بچشی...مطمئن باش از شوکلات تلخ
٩٠ درصد هم تلخ تره...
نگاه اخری به چهره ی بی رنگ و چشم های خشک شده ی مرد كه به سقف خيره بود و
اخرين نفس هاش رو ميكشيد انداخت...
صداي آلارم دستگاه ها كه بلند شد ، نشون ميداد ماموريتش رو به خوبی انجام داده...درست
مثل هميشه!
در حالی كه باز از در بسته ی مقابلش عبور می كرد زير لب با نيشخندی گفت:
«بدرود پارک يوجين»...
۱۴.۵k
۱۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.