رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۵
هنوز چیزي نگذشته که اینجور از دستش ترسیدم.
خدا بقیشو به خیر بگذرونه.
****
شورت و حوله لباسیمو پوشیدم و آهنگو قطع
کردم و بدون بستن بند حوله، گوشی به دست از
حمام بیرون اومدم.
از راهرو وارد هال شدم اما با کسی که رو به روم
دیدم سرجام میخکوب شدم و حتی یادم رفت نفس
کشیدن یعنی چی!
دست به جیب نگاهش از سر تا پامو رصد کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
از دیدنش اینقدر شکه شده بودم و ترسیده بودم که
نمیدونستم چجوري راه برم.
فقط با یه حوله لباسی بدون بستن بندش و شورت
جلوش بودم و خط و کمی از بالا تنم توي دیدش بود.
لبشو با زبونش تر کرد و به سمتم اومد که با
حرکتش به خودم اومدم و از ته دل جیغی کشیدم
که دستهاشو روي گوشهاش گذاشت و
چشمهاشو روي هم فشار داد.
با آخرین سرعتم خودمو توي اتاق انداختم و درشو
بستم.
هل کرده به دنبال کلیدش دور خودم چرخیدم که
کم کم یادم اومد اتاق که کلیدي نداره!.
سریع آینه رو پایین گذاشتم و با هر زحمتی که بود
میز آینه رو پشت در گذاشتم و نفس زنان به دیوار کنار در تکیه دادم.
چشمهامو روي هم فشار دادم و حوله رو توي مشتم
گرفتم.
کل بدنم از خجالت و شرم گر گرفته بود.
با صداش لبمو گزیدم.
-میرم پایین، آماده شو زود بیا دیر شد.
چیزي نگذشت که صداي باز و بسته شدن در بلند
شد.
واي خدا، من چجوري دیگه باهاش چشم تو چشم
بشم؟
با دستهاي یخ کرده میز رو سرجاش و آینه رو
روش گذاشتم به وضعیتم نگاهی انداختم که باعث لبمو به دندون
بگیرم.
با این وضع جلوي یه پسر بودم؟! اونم استادم؟!
گریم گرفت.
این تو خونه چه غلطی میکرد؟ مگه قرار نبود
ساعت شش پایین منتظرم باشه؟
به ساعت گوشیم نگاه کردم که با دیدن ساعت
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
امکان نداره که اینقدر توي حموم بوده باشم!
با احتیاط در رو باز کردم و وقتی دیدم وضعیت
سفیده وارد هال شدم و به ساعت نگاه کردم.
پنج و ده دقیقه بود! محکم به پیشونیم زدم.
آخ محدثه! من تو رو میکشم، دیروز قبل از اینکه
برم خونهی آقاجون بهت گفتم باطري این لامصبو
عوض کن.
با حالت زار وارد اتاق شدم.
دیگه چجوري میتونم پیش استاد برم؟ رسما دار و
ندارمو دیده!
حالا خوب شد حداقل شورت پام بود وگرنه...
از فکرش چهار ستون بدنم لرزید.
نکنه حالش خراب شده باشه به جاي مهمونی ببرتم
یه جایی که بتونه...
هینی کشیدم و دستمو روي دهنم گذاشتم.
این حرفها نزن، الکیم به یکی تهمت نزن.
نفس پر استرسی کشیدم و سشوار رو از توي کشوي
کنار تخت خودم برداشتم.
بعد از اینکه آماده شدم یه ریمل زدم و رژ لب
قرمزیو کم رنگ روي لبم کشیدم و نگاهی به خودم
انداختم.
از مرتب بودنم که اطمینان پیدا کردم گوشیمو تو
کیف کرمیم گذاشتم و برش داشتم.
ادامه دارد...
#پارت_۲۵
هنوز چیزي نگذشته که اینجور از دستش ترسیدم.
خدا بقیشو به خیر بگذرونه.
****
شورت و حوله لباسیمو پوشیدم و آهنگو قطع
کردم و بدون بستن بند حوله، گوشی به دست از
حمام بیرون اومدم.
از راهرو وارد هال شدم اما با کسی که رو به روم
دیدم سرجام میخکوب شدم و حتی یادم رفت نفس
کشیدن یعنی چی!
دست به جیب نگاهش از سر تا پامو رصد کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
از دیدنش اینقدر شکه شده بودم و ترسیده بودم که
نمیدونستم چجوري راه برم.
فقط با یه حوله لباسی بدون بستن بندش و شورت
جلوش بودم و خط و کمی از بالا تنم توي دیدش بود.
لبشو با زبونش تر کرد و به سمتم اومد که با
حرکتش به خودم اومدم و از ته دل جیغی کشیدم
که دستهاشو روي گوشهاش گذاشت و
چشمهاشو روي هم فشار داد.
با آخرین سرعتم خودمو توي اتاق انداختم و درشو
بستم.
هل کرده به دنبال کلیدش دور خودم چرخیدم که
کم کم یادم اومد اتاق که کلیدي نداره!.
سریع آینه رو پایین گذاشتم و با هر زحمتی که بود
میز آینه رو پشت در گذاشتم و نفس زنان به دیوار کنار در تکیه دادم.
چشمهامو روي هم فشار دادم و حوله رو توي مشتم
گرفتم.
کل بدنم از خجالت و شرم گر گرفته بود.
با صداش لبمو گزیدم.
-میرم پایین، آماده شو زود بیا دیر شد.
چیزي نگذشت که صداي باز و بسته شدن در بلند
شد.
واي خدا، من چجوري دیگه باهاش چشم تو چشم
بشم؟
با دستهاي یخ کرده میز رو سرجاش و آینه رو
روش گذاشتم به وضعیتم نگاهی انداختم که باعث لبمو به دندون
بگیرم.
با این وضع جلوي یه پسر بودم؟! اونم استادم؟!
گریم گرفت.
این تو خونه چه غلطی میکرد؟ مگه قرار نبود
ساعت شش پایین منتظرم باشه؟
به ساعت گوشیم نگاه کردم که با دیدن ساعت
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
امکان نداره که اینقدر توي حموم بوده باشم!
با احتیاط در رو باز کردم و وقتی دیدم وضعیت
سفیده وارد هال شدم و به ساعت نگاه کردم.
پنج و ده دقیقه بود! محکم به پیشونیم زدم.
آخ محدثه! من تو رو میکشم، دیروز قبل از اینکه
برم خونهی آقاجون بهت گفتم باطري این لامصبو
عوض کن.
با حالت زار وارد اتاق شدم.
دیگه چجوري میتونم پیش استاد برم؟ رسما دار و
ندارمو دیده!
حالا خوب شد حداقل شورت پام بود وگرنه...
از فکرش چهار ستون بدنم لرزید.
نکنه حالش خراب شده باشه به جاي مهمونی ببرتم
یه جایی که بتونه...
هینی کشیدم و دستمو روي دهنم گذاشتم.
این حرفها نزن، الکیم به یکی تهمت نزن.
نفس پر استرسی کشیدم و سشوار رو از توي کشوي
کنار تخت خودم برداشتم.
بعد از اینکه آماده شدم یه ریمل زدم و رژ لب
قرمزیو کم رنگ روي لبم کشیدم و نگاهی به خودم
انداختم.
از مرتب بودنم که اطمینان پیدا کردم گوشیمو تو
کیف کرمیم گذاشتم و برش داشتم.
ادامه دارد...
۱۶۱
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.