تک پارتی جیمین
قطرات باران بر روی صورتم می ریختند.انگار می خواستند اشک هایی که هیچ وقت نریختم رو به رخ بکشن.کفشم در گل و لای فرو رفته بود و جورابم مرطوب شده بود. چترم رو بسته بودم و اجازه داده بودم باران مرا خیس کند.رهگذران تلاش میکردند جایی پناه بگیرند و از شر باران در امان باشند.اما من نه! من متفاوت بودم و همین باعث شده بود تنها و غمگین باشم.داشتم دوباره به کاری که بهترین رفیقم باهام کرد فکر میکردم.اون صحنه قشنگ جلوی چشمام بود. جین:من اون دخترو دوست دارم. گفتم:هیونگ ، اون داره بهت خیانت میکنه. جین:جیمین بهش تهمت نزن! گفتم:باور کن راست میگم. جین:تو اصلا چیزی از احساسات میفهمی؟ اگه می فهمیدی با زندگی من اینطوری نمی کردی.چرا میخوای بین من و اونو خراب کنی؟ جیمین:من رفیقتم.چرا نباید دنبال خوشبختیت باشم؟ جین:ساکت باش! دیگه نمیخوام چیزی بگی.به گوشیم پیامک فرستاده شد.با امید اینکه جین هیونگ باشه چک کردم.ولی پیام های تبلیغاتی بود.وقتی یادش میوفتم ، چشمام میسوزن.بارون کم کم داشت به سیل تبدیل میشد ، که یک دخترو دیدم.کلاه هودیشو روی سرش کشیده بود تا خیس نشه.به سمتش رفتم.وقتی قیافشو دیدم دهنم از تعجب باز موند. گفتم:جسیکا؟ جسیکا:جیمین؟ گفتم:اینجا چیکار میکنی؟ الان نباید پیش جین باشی؟جسیکا لبخند تلخی زد و گفت:به لطف شما نه. گفتم:چرا همه فکر میکنن تقصیر منه؟ چرا بهش خیانت کردی؟ چی برات کم گذاشت؟ جسیکا:جیمین تو دخالت نکن. گفتم:نمیتونم.اون رفیقمه! جسیکا:همون رفیقت ، حرفتو باور نکرد. وقتی این حرفو زد ، بغض کردم.من داشتم از جین دفاع میکردم ، درحالی که اون منو به این دختره فروخته بود. گفتم:دیگه نمیخوام ببینمت. جسیکا:اره ، برو پیش کیم سوکجین. همونی که رسم و رسوم رفیقی رو یادش رفت.صدایی دلنشین به گوشم رسید که باعث شد همه غم هام فروکش کنه.جین بود.نمی دونستم دقیقا چه خبره ولی از دیدنش خوشحال شدم.خودمو کنترل کردم تا ناراحت و جدی بنظر بیام ، که البته دروغم نبود. جین:من رسم و رسوم رفیقی یادم نرفته ، اگه رفته بود الان اینجا نبودم. گفتم:دقیقا چه خبره؟ جسیکا:جیمین تو داری بین منو و جین رو خراب میکنی و جین هم ساده تر از اینه که باور نکنه. جین:ساکت باش.هرچقدرم که تلاش کنی بی فایدست.من تحقیق کردم و دیدم حق با جیمینه. جسیکا:باشه ولی یک روزی از این کار پشیمون میشی. جین:همین الانم از دیدنت پشیمونم.جسیکا ما دوتا رو توی بارون تنها گذاشت.من و جین رفتیم سمت یک کافه و دوتا قهوه سفارش دادیم.بعد از پرداخت پول ، اومدیم بیرون و درحالی که به بارون نگاه میکردیم ، قهوه خوردیم.معذب بودم و نمیخواستم بحث رو شروع کنم ، پس سرگرمه قهوه ام شدم. جین:متاسفم جیمین. گفتم:اشکالی نداره.پیش میاد. جین:کارم واقعا افتضاح بود.حرفتو باور نکردم و چسبیدم به اون دختره.واقعا شرمندم. گفتم:بیخیال ، خودتو ناراحت نکن.فقط میشه یک قولی بهم بدی؟ جین سرشو تکون داد. گفتم:دیگه هیچوقت یادت نره رفیقتم. دستمو جلو بردم.جین هم دستشو جلو آورد.ما عهد بستیم.عهدی که تا ابد استوار بود.
...
...
۹.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.