عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:8
+آ هیچی من برم دیگه هههه(از بغل تهیونگ در اومد)
=میدونم همه چی رو شنیدی فضول خانم برو دعا کن به جونکوک نگم ،
برگشت که بره گرفتم از بازوش،
+من هیچ کار اشتباهی نکردم که بخوای به جونکوک بگی ،(یکم حرصی)
=چیه چرا اخمات رفت تو هم(نیشخند )
+ توهم مثل خودش عو*ضی هستی،(حرصی)
بازوی تهیونگ رو ول کردم و برگشتم اتاقتم ،
خسته شده بودم رفتم سمت کمد و یه لباس راحتی ورداشتم پوشیدم ،
و رفتم رو تخت ،دراز کشیدم و کم کم پلک هام سنگین شد و خوابم برد ،
صبح با یه حس لجز مانندی رو لبم چشام رو باز کردم که دیدم جونکوکه، سریع پسش زدم و نشستم رو تخت،
+چته اول صبحی هنوزم مستی؟
_ نه مست نیستم ، یادته که من تو رو خریدم!
+که چی ؟ من الان نه دوست دخترتم نه نامزدت و زنت، برای چی میبوسیم،
_ خب حالا دختره ی لجباز ولی دوست دخترم هستی!
+ها؟ نمایشی برای مردم دوست دخترتم واقعا دوست دخترت نیستم که،
_ راستی دیشب که مست کردم که کاری باهات نکردم؟
+آ خب درمورد اون.......تو .....کاری انجام ندادی ههههه(خنده ی الکی)
_ اصلا معلومه راست میگی،
+ اه خوبه بگم دیشب میخواستی ببوسیم،(عصبانی) البته تغیری هم نکرد الان تلافیش رو در اوردی ،
_ هه پس میخواستم ببوسمت نزاشتی ،
+اره،
_هوم چیز عجیبی نیست ،
+چی؟
_من از تک تک دختر های این عمارت لب گرفتم ،(نیشخند )
+هاااااا پسره ی گو*زنه هوسباز، برو گمشو بیرون (یه بالشت برداشت و پرت کرد ،سمت جونکوک)
_(بالشت رو گرفت) زورت همینه ؟(نیشخند )
+عو*ضییییییی ،
_ دختر ی ساده لوح منکه بیکار نیستم بشینم از همه ی دخترای عمارت لب بگیرم من اصلا به روشونم نگاه نمیکنم ولی تو حسودیت شد مگه نه بیبی؟
+ببند ، من بیبی تو نیستم بعدشم نه حسودی نکردم ،(صورتش رو میکنه اون ور)
جونکوک اومد سمتم و نشست رو تخت و چونم رو گرفت و کشید طرف خودش،
_حسودیت شد مگه نه؟
+نه بهم دست نزن،
جونکوک رو پس زدم ،
_ لجباز،
+ جونکوک،
_هوم،
+تو و برادرت واقعی مافیا هستین؟(یکم ترسیده)
_ آه اره پس فکر میکنی برای چی اون همه پرونده رو میز کارم و اینقدر زود تر از شبکه ی اخبار همه چی رو میدونم هوم؟
+خیلی راحت میگیری این موضوع رو تو یه مافیایی ،
_هستم نیازی به نقش بازی کردن نیست چیه مافیا ها رو دوست نداری؟(نیشخند )
+ حتی اگه نداشته باشم هم مجبورم باهات ازدواج کنم ولی این رو نباید یادت بره که من فقط برای خلاص شدن تو از دست اون عفر*یته این کار رو میکنم ،
_هوم حواسم هست که تو فقط یه عروسکی برای نشون دادن به بقیه ،
+هوم
+ خب دیگه برو لباسم رو عوض کنم میام صبحونه ،
_باشه ،
جونکوک از اتاق رفت بیرون ، رفتم یه لباس برداشتم و پوشیدم،
رفتم پایین و رفتم سمت میز غذا خوری که با تهیونگ روبه رو شدم ،
ادامه دارد.........
Part:8
+آ هیچی من برم دیگه هههه(از بغل تهیونگ در اومد)
=میدونم همه چی رو شنیدی فضول خانم برو دعا کن به جونکوک نگم ،
برگشت که بره گرفتم از بازوش،
+من هیچ کار اشتباهی نکردم که بخوای به جونکوک بگی ،(یکم حرصی)
=چیه چرا اخمات رفت تو هم(نیشخند )
+ توهم مثل خودش عو*ضی هستی،(حرصی)
بازوی تهیونگ رو ول کردم و برگشتم اتاقتم ،
خسته شده بودم رفتم سمت کمد و یه لباس راحتی ورداشتم پوشیدم ،
و رفتم رو تخت ،دراز کشیدم و کم کم پلک هام سنگین شد و خوابم برد ،
صبح با یه حس لجز مانندی رو لبم چشام رو باز کردم که دیدم جونکوکه، سریع پسش زدم و نشستم رو تخت،
+چته اول صبحی هنوزم مستی؟
_ نه مست نیستم ، یادته که من تو رو خریدم!
+که چی ؟ من الان نه دوست دخترتم نه نامزدت و زنت، برای چی میبوسیم،
_ خب حالا دختره ی لجباز ولی دوست دخترم هستی!
+ها؟ نمایشی برای مردم دوست دخترتم واقعا دوست دخترت نیستم که،
_ راستی دیشب که مست کردم که کاری باهات نکردم؟
+آ خب درمورد اون.......تو .....کاری انجام ندادی ههههه(خنده ی الکی)
_ اصلا معلومه راست میگی،
+ اه خوبه بگم دیشب میخواستی ببوسیم،(عصبانی) البته تغیری هم نکرد الان تلافیش رو در اوردی ،
_ هه پس میخواستم ببوسمت نزاشتی ،
+اره،
_هوم چیز عجیبی نیست ،
+چی؟
_من از تک تک دختر های این عمارت لب گرفتم ،(نیشخند )
+هاااااا پسره ی گو*زنه هوسباز، برو گمشو بیرون (یه بالشت برداشت و پرت کرد ،سمت جونکوک)
_(بالشت رو گرفت) زورت همینه ؟(نیشخند )
+عو*ضییییییی ،
_ دختر ی ساده لوح منکه بیکار نیستم بشینم از همه ی دخترای عمارت لب بگیرم من اصلا به روشونم نگاه نمیکنم ولی تو حسودیت شد مگه نه بیبی؟
+ببند ، من بیبی تو نیستم بعدشم نه حسودی نکردم ،(صورتش رو میکنه اون ور)
جونکوک اومد سمتم و نشست رو تخت و چونم رو گرفت و کشید طرف خودش،
_حسودیت شد مگه نه؟
+نه بهم دست نزن،
جونکوک رو پس زدم ،
_ لجباز،
+ جونکوک،
_هوم،
+تو و برادرت واقعی مافیا هستین؟(یکم ترسیده)
_ آه اره پس فکر میکنی برای چی اون همه پرونده رو میز کارم و اینقدر زود تر از شبکه ی اخبار همه چی رو میدونم هوم؟
+خیلی راحت میگیری این موضوع رو تو یه مافیایی ،
_هستم نیازی به نقش بازی کردن نیست چیه مافیا ها رو دوست نداری؟(نیشخند )
+ حتی اگه نداشته باشم هم مجبورم باهات ازدواج کنم ولی این رو نباید یادت بره که من فقط برای خلاص شدن تو از دست اون عفر*یته این کار رو میکنم ،
_هوم حواسم هست که تو فقط یه عروسکی برای نشون دادن به بقیه ،
+هوم
+ خب دیگه برو لباسم رو عوض کنم میام صبحونه ،
_باشه ،
جونکوک از اتاق رفت بیرون ، رفتم یه لباس برداشتم و پوشیدم،
رفتم پایین و رفتم سمت میز غذا خوری که با تهیونگ روبه رو شدم ،
ادامه دارد.........
۳۸۵
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.