رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت هشتم
رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت هشتم
چاقوم رو درآوردم و گرفتم دستم. اومد جلو. چندتا ضربه زدم که جا خالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره. چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید و رفت عقب. حالا هر دو تا دستش زخمی بود. از دیدن اون همه خون چندشم شد، اما مهم نبود، باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم. این بهترین راه بود. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم. سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار. با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم. سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم. اونم دست کمی از من نداشت. هنوز وسط اتاق ایستاده بود. نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست، چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود که یه دفعه از بالا صدای شلیک اومد. بعدش هم صدای “ایست ایست” اومد و باز هم صدای شلیک. صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلوم بود حسابی وحشی شدن. مانی- یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم: – نمی دونم. نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بی خیال، شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست. پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت: – از این جاتکون نمی خوری. فکر نکن کارم باهات تموم شده. نه، هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا. *** بچه های نوپو اومده بودن. همه ی خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن. نمی ارزید ریسک کنیم و ما هم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم. به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا هشت نفر، به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافم رو مضطرب نشون دادم. سلطانی- چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت: – گیر افتادیم. نیروهای ویژه محاصرمون کردن. فاضلی- همش تقصیر شماست مهندس. باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره ی سوخته شدید. محتشم- نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی- همه ی ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصرخان- به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اون جا بمونم. سریع دویدم از در پشتی برم بیرون. نادرخان- کجا سورن؟ سورن- باید فکر فرار باشید، وایستادید حرف می زنید؟ من رفتم. دویدم بیرون. اسلحم دستم بود. چند نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری- نزنید، سرگرده. دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون. پس حدسم درست بود، عسل رو اون جا قایم کرده، اما چرا نرفته؟ یادش رفت در رو قفل کنه. داشت اون ور سر و گوش آب می داد. سورن- نادری همشون تو هستن. برید تو. بیست و سه نفرن و همه مسلح. نادری از اون سر باغ داد زد: – چشم قربان. همه ی محافظ های توی حیاط کشته شده بودن. خوشبختانه مثل این که ما خیلی تلفات نداشتیم. با احتیاط که مانی متوجه من نشه، رفتم داخل انباری. خدا کنه عسل این جا باشه، اونم صحیح و سالم. عسل اینقدر خوشحال بودم که می خواستم بپر بپر کنم و جیغ بکشم…کاش حداقل در و دوباره قفل نمی کرد یعنی بالا چه خبر بود؟اون صدای ایست ایست مال برو بچه های نوپو بود…آخ جون بالاخره رسیدن…خدارو شکر که بلایی سرم نیاورد مانی مگرنه دیگه اومدنشون خوشحالم نمی کرد. با صدای کسی که تو راهرو می دوید،همه وجودم رو گوش کردم تا ببینم کیه؟حتما مانی عوضی سر و گوش آب داده و برگشته تا نگرفتنش یه بلایی سر من بیاره که دلش نمونه یوقت. باصدای یه آشنا دلم گرم شد. سورن:عسل.عســـــل!توکجایی؟ توی راهرو می دوید و من رو صدا می زد.تمام نیرویی رو که برم باقی مونده بود جمع کردم و صداش زدم. -ســـــــــورن.سورن من اینجام. سورن:الان میام پیشت همونجا بمون. صدای نفس هاش رو از پشت در می شنیدم.این نفس ها دلم رو گرم می کرد.خدایا دلم چقدر براش تنگ شده…کاش هر چه زودتر بیاد تو و ببینمش. سورن:عسل درو باز کن. عسل:مانی درو قفل کرده.سورن واقعا بالا چه خبره؟چی شده؟ سورن با خنده گفت:همه چی تموم شد.همه رو گرفتن…دیگه یه نفس راحت می کشیم. عسل:خدایا شکرت!نادر وناصر هم گرفتید؟ سورن:بله سرکار خانوم!همه رو گرفتن جز این مانی گور به گور شده…که از دیشب باتو غیبش زده…ولی ناراحت نباش اونم می گیریم.عسل برو کنار می خوام در و بشکنمش. رفتم عقب. سورن چندتا ضربه ی بزرگ با پا به در زد.اما درش محکم تر از این حرف ها بود که با لگد باز بشه. سورن:عسل.خانومی برو یه گوشه واصلا جلوی در نباش…اینطوری در باز نمی شه می خوام به قفل شلیک کنم.باشه؟برو یه گوشه بهت نخوره عسل:باشه باشه رفتم کنار و خودم رو چسبوندم به دیوار. دوب. در
چاقوم رو درآوردم و گرفتم دستم. اومد جلو. چندتا ضربه زدم که جا خالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره. چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید و رفت عقب. حالا هر دو تا دستش زخمی بود. از دیدن اون همه خون چندشم شد، اما مهم نبود، باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم. این بهترین راه بود. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم. سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار. با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم. سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم. اونم دست کمی از من نداشت. هنوز وسط اتاق ایستاده بود. نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست، چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود که یه دفعه از بالا صدای شلیک اومد. بعدش هم صدای “ایست ایست” اومد و باز هم صدای شلیک. صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلوم بود حسابی وحشی شدن. مانی- یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم: – نمی دونم. نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بی خیال، شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست. پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت: – از این جاتکون نمی خوری. فکر نکن کارم باهات تموم شده. نه، هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا. *** بچه های نوپو اومده بودن. همه ی خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن. نمی ارزید ریسک کنیم و ما هم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم. به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا هشت نفر، به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافم رو مضطرب نشون دادم. سلطانی- چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت: – گیر افتادیم. نیروهای ویژه محاصرمون کردن. فاضلی- همش تقصیر شماست مهندس. باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره ی سوخته شدید. محتشم- نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی- همه ی ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصرخان- به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اون جا بمونم. سریع دویدم از در پشتی برم بیرون. نادرخان- کجا سورن؟ سورن- باید فکر فرار باشید، وایستادید حرف می زنید؟ من رفتم. دویدم بیرون. اسلحم دستم بود. چند نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری- نزنید، سرگرده. دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون. پس حدسم درست بود، عسل رو اون جا قایم کرده، اما چرا نرفته؟ یادش رفت در رو قفل کنه. داشت اون ور سر و گوش آب می داد. سورن- نادری همشون تو هستن. برید تو. بیست و سه نفرن و همه مسلح. نادری از اون سر باغ داد زد: – چشم قربان. همه ی محافظ های توی حیاط کشته شده بودن. خوشبختانه مثل این که ما خیلی تلفات نداشتیم. با احتیاط که مانی متوجه من نشه، رفتم داخل انباری. خدا کنه عسل این جا باشه، اونم صحیح و سالم. عسل اینقدر خوشحال بودم که می خواستم بپر بپر کنم و جیغ بکشم…کاش حداقل در و دوباره قفل نمی کرد یعنی بالا چه خبر بود؟اون صدای ایست ایست مال برو بچه های نوپو بود…آخ جون بالاخره رسیدن…خدارو شکر که بلایی سرم نیاورد مانی مگرنه دیگه اومدنشون خوشحالم نمی کرد. با صدای کسی که تو راهرو می دوید،همه وجودم رو گوش کردم تا ببینم کیه؟حتما مانی عوضی سر و گوش آب داده و برگشته تا نگرفتنش یه بلایی سر من بیاره که دلش نمونه یوقت. باصدای یه آشنا دلم گرم شد. سورن:عسل.عســـــل!توکجایی؟ توی راهرو می دوید و من رو صدا می زد.تمام نیرویی رو که برم باقی مونده بود جمع کردم و صداش زدم. -ســـــــــورن.سورن من اینجام. سورن:الان میام پیشت همونجا بمون. صدای نفس هاش رو از پشت در می شنیدم.این نفس ها دلم رو گرم می کرد.خدایا دلم چقدر براش تنگ شده…کاش هر چه زودتر بیاد تو و ببینمش. سورن:عسل درو باز کن. عسل:مانی درو قفل کرده.سورن واقعا بالا چه خبره؟چی شده؟ سورن با خنده گفت:همه چی تموم شد.همه رو گرفتن…دیگه یه نفس راحت می کشیم. عسل:خدایا شکرت!نادر وناصر هم گرفتید؟ سورن:بله سرکار خانوم!همه رو گرفتن جز این مانی گور به گور شده…که از دیشب باتو غیبش زده…ولی ناراحت نباش اونم می گیریم.عسل برو کنار می خوام در و بشکنمش. رفتم عقب. سورن چندتا ضربه ی بزرگ با پا به در زد.اما درش محکم تر از این حرف ها بود که با لگد باز بشه. سورن:عسل.خانومی برو یه گوشه واصلا جلوی در نباش…اینطوری در باز نمی شه می خوام به قفل شلیک کنم.باشه؟برو یه گوشه بهت نخوره عسل:باشه باشه رفتم کنار و خودم رو چسبوندم به دیوار. دوب. در
۳۳۴.۲k
۲۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.