part: 1
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
*ویو انالی*
از خواب بیدار شدم
واقعا از اینکه از دست اون عفریته راحت شدم خوش حالم
حتی حاضر شدم از بیشتر ارثم بگذرم ، ولی خوب به اندازه درست کردن یه زندگی مناسب پول گرفتم .
از وقتی پدرم زن جدید گرفت، من نتونستم عشوه های اون عفریته و بچه ایی که داشت و تحمل کنم برای همین بیخیال بخش زیادی از پولی که به عنوان ارث از پدرم بهم میرسید شدم
هعی ولی الانم بم بد نمیگزره کلی خوش میگذرونم، هر چند برای گشنه نموندنم باید خیلی سری کار پیدا کنم
ولی حالا که از گشنگی نمردم...
از تخت بلند شدم
تیپ ساده ایی زدم و ماسک و کلاه زدم بعد از برداشتن اسکیت برد از خونه خارج شدم
کلاهو جلو تر کشیدم
و وقتی از ساختمون خارج شدم اسکیت برد و انداختم زیمنو سوار شدم
خوب امروز چیکار کنم!؟
داشتم کنار خیابون میرفتم( با اسکیت) که احساس کردم ماشینی با سرعت داره از پشت نزدیکم میشه، با خودم گفتم لابد من اینجوری فکر میکنم ولی با نزدیک شدن صدای لاستیک فهمیدم قضبه حدیه خودم به یه سمت پرت کردم که با زانو و مغز خوردم زمین
و بعد از پریدن من ماشین خورد به طابلوعه کنار جاده و کاپوتش کج شد
همه مردم نزدیکمون شدن
یکم احساس کردم پام اسیب دیده نمیتونستم تکونش بدم
مردی از ماشین پیاده شد که اصلا اعصاب نداشت
دو مرد به سمتش رفتن
مرده۱: اقا حالتون خوبه؟! چییزی مصرف کردید؟؟
مرده چشماش بسته شدو افتا زمین
دختری کنارم نشست
دختره: عزیزم حالت خوبه
انالی: خ..خو خوب پام ..درد میکنهه
مرده۲: زنگ بزن امبلانس
دختره: نه...زنگ بزن دوتا بیان ...این دختره هم پاهاش اسیب دیده
احساس سر گیجه داشتم چون بد جور به زمین خورده بودم،کلم با شتاب بدی افتاد زمین
دختره بهم نگاه کرد
یه دفعه جیغ زد
دختره: ای وای خاک به سرم سرت خوn میاد
کم کم چشام بسته شد ....
فقط صدای همون دخترو میشنیدم که میگفت حالش بده
و کم کم صدای امبلانس و هم همه یه مردم میومد،و دیگه متوجه چییزی نشدم........
________
با احساس خُنکی تو دستم بیدار شدم ،
جلوم یه طابلوعه نقاشی بود
یکم به اطراف نگاه کردم که با دیدن وسایل داخل اتاق متوجه شدم داخل بیمارستانم، و خُنکیه دستمم بخواطر سُرومه
رو تخت نشستم
که کنار در اتاق یه پنجره بود که داخل راه رو معلوم میشد
اتاق رو به رویه اتاق من مردی رو تخت با عصبانیت نشسته بودو کسی کنارش بود ،
یکم دقت کردم دیدم همونیه که نزدیک بود با ماشینش بفرستتم اون دنیا...
یک دفعه دادی زد که صداش داخل سکوت اتاقی که داخل بودم پیچید
....:میگم برو کارایه ترخیصو بکن( داد)
نمیدونم مرد کنارش چی گفت که سرشو به شیشه اتاقش که رو به راه رو و اتاق من بود گرفت
و با دیدنم یجور سرشو تکون داد که معنی حرکتش این بود که..: چییزه دیدنی اینجاس زول زدی؟؟
*ویو انالی*
از خواب بیدار شدم
واقعا از اینکه از دست اون عفریته راحت شدم خوش حالم
حتی حاضر شدم از بیشتر ارثم بگذرم ، ولی خوب به اندازه درست کردن یه زندگی مناسب پول گرفتم .
از وقتی پدرم زن جدید گرفت، من نتونستم عشوه های اون عفریته و بچه ایی که داشت و تحمل کنم برای همین بیخیال بخش زیادی از پولی که به عنوان ارث از پدرم بهم میرسید شدم
هعی ولی الانم بم بد نمیگزره کلی خوش میگذرونم، هر چند برای گشنه نموندنم باید خیلی سری کار پیدا کنم
ولی حالا که از گشنگی نمردم...
از تخت بلند شدم
تیپ ساده ایی زدم و ماسک و کلاه زدم بعد از برداشتن اسکیت برد از خونه خارج شدم
کلاهو جلو تر کشیدم
و وقتی از ساختمون خارج شدم اسکیت برد و انداختم زیمنو سوار شدم
خوب امروز چیکار کنم!؟
داشتم کنار خیابون میرفتم( با اسکیت) که احساس کردم ماشینی با سرعت داره از پشت نزدیکم میشه، با خودم گفتم لابد من اینجوری فکر میکنم ولی با نزدیک شدن صدای لاستیک فهمیدم قضبه حدیه خودم به یه سمت پرت کردم که با زانو و مغز خوردم زمین
و بعد از پریدن من ماشین خورد به طابلوعه کنار جاده و کاپوتش کج شد
همه مردم نزدیکمون شدن
یکم احساس کردم پام اسیب دیده نمیتونستم تکونش بدم
مردی از ماشین پیاده شد که اصلا اعصاب نداشت
دو مرد به سمتش رفتن
مرده۱: اقا حالتون خوبه؟! چییزی مصرف کردید؟؟
مرده چشماش بسته شدو افتا زمین
دختری کنارم نشست
دختره: عزیزم حالت خوبه
انالی: خ..خو خوب پام ..درد میکنهه
مرده۲: زنگ بزن امبلانس
دختره: نه...زنگ بزن دوتا بیان ...این دختره هم پاهاش اسیب دیده
احساس سر گیجه داشتم چون بد جور به زمین خورده بودم،کلم با شتاب بدی افتاد زمین
دختره بهم نگاه کرد
یه دفعه جیغ زد
دختره: ای وای خاک به سرم سرت خوn میاد
کم کم چشام بسته شد ....
فقط صدای همون دخترو میشنیدم که میگفت حالش بده
و کم کم صدای امبلانس و هم همه یه مردم میومد،و دیگه متوجه چییزی نشدم........
________
با احساس خُنکی تو دستم بیدار شدم ،
جلوم یه طابلوعه نقاشی بود
یکم به اطراف نگاه کردم که با دیدن وسایل داخل اتاق متوجه شدم داخل بیمارستانم، و خُنکیه دستمم بخواطر سُرومه
رو تخت نشستم
که کنار در اتاق یه پنجره بود که داخل راه رو معلوم میشد
اتاق رو به رویه اتاق من مردی رو تخت با عصبانیت نشسته بودو کسی کنارش بود ،
یکم دقت کردم دیدم همونیه که نزدیک بود با ماشینش بفرستتم اون دنیا...
یک دفعه دادی زد که صداش داخل سکوت اتاقی که داخل بودم پیچید
....:میگم برو کارایه ترخیصو بکن( داد)
نمیدونم مرد کنارش چی گفت که سرشو به شیشه اتاقش که رو به راه رو و اتاق من بود گرفت
و با دیدنم یجور سرشو تکون داد که معنی حرکتش این بود که..: چییزه دیدنی اینجاس زول زدی؟؟
۱۴.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.