卩卂尺ㄒ28(ادامه پارت قبل)
بالاخره یه جای قشنگ برای عکس گرفتن پیدا کردم کنار رودخونه قشنگ اونجا
رفتم روی یه سنگ نشستم و از خودم سلفی گرفتم بعدش عکسمو استوری کردم و بلند شدم راه افتادم دنبال اونا
هرچی دور و برم رو نگاه کردم پیداشون نکردم گوشی هم همرام نداشتم از یک مرد که از اونجا داشت رد میشد درخواست کردم تا تلفنش رو بده و اونم داد
زنگ زدم به کوک بعد از چند ثانیه بوق خوردن
تلفن رو برداشت و گفت:بله
گفتم:شما کجایین؟
گفت:شما؟
گفتم:کیمورا
گفت:.توی رستوران کنار رودخونه ایم
گفتم:باشه
و تلفن رو دادم دست اقاهه و تشکر کردم
رفتم توی رستوران که دیدم پشت یه میز نشستن رفتم کنار کوک نشستم
بعد از چند دقیقهد جانگ سو بهم گفت:خب ما هممون غذا رو سفارش دادیم..خانم پارک شما چی میل میکنین؟
گفتم:بله؟....اها..هرچی برای خودتون گرفتید برام فرقی نمیکنه
جانگ سو گفت:باشه پس برای ههمون استیک گوساله سفارش دادم
بعد از چند دقیقه غذا رو اوردن و بعد از اینکه خوردیم بلند شدیم رفتیم اونجارو کمی گشتیم و بعدش رفتیم خونه
تقریبا شب شده بود هنوز از تلفنم خبر نداشتم و از خدمتکارام درخواست کردم که کیفم رو برام پیدا کنن
اوناهم گفتن باشه
رفتم لباسام رو عوض کردم ود خواستم برم بالا توی اتاق که اقای جانگ گفت:خانم پارک ..ما میخویم فیلم ببینیم ...دوست دارید شماهم به ما ملحق بشین؟
گفتم:آآآآآآآآم....نه ممنون..خوش بگذره
قیقتا خیلی حوصلم سر رفته بود و دوست داشتم یه فیلم ببینم اما رد کردم چون فهمیدم کوک نمیخواد
اقای جانگ دوبارهگفت:بیاین تنهایی میخواین چکار کنین ؟..حوصلتون سر میره
وقتی اصرارش رو دیدم گفتم:باشه میام(لبخند )
رفتم روی مبل نشستم و اوناهم فیلم گذاشتن و نشستیم دیدیم فیلمش جنایی بود و اکشن
عاشق این ژانر بودم تا اخر فیلم رو دیدیم و بعدش همه شب بخیر گفتن و رفتن خوابیدن
فقط منو کوک توی حال نشسته بودیم حقیقتا من اصلا خوابم نمیومد
یه خدمتکار بعد از چند لحظه اومد و گفت :خانم بفرمایید اینم کیفتون
گفتم:اع مرسی ...بالاخره پیداش کردین؟
گفت:بله توی اتاق خوابتون بود
گفتم:ممنون
کیفم رو باز کردم و از توش گوشیم رو برداشتم
دیدم بابا بیش از 29 بار زنگ زده
سریع زنگ زدم بهش تلفن رو برداشت و گفت:الووو؟....دخترم کجایییی؟
گفتم:سلام بابا....خونه جونگ کوکم
گفت:مگخ نگفتی امروز صبح میای خب چشیشد؟
گفتم:خب برات تعریف میکنم ..امشب هم اینجا هستم .....فردا میام
گفت:باشه جون به لبم کردی دختر
گفتم:ببخشید کیفم رو گم کرده بودم
گفت:فداسرت مراقب خودت باش ...خدافظ
گفتم:توهم همینطور ...شب بخیر
. تلفن رو قطع کردم
کوک از روی مبل بلند شد و رفت طبقه سوم و بعدش صدای بسته شدن در رو شنیدم
منم بلند شدم و رفتم توی همون اتاقی که لباس بود و لباسام رو عوض کردم و یه دست لباس راحتی پوشیدم
رفتم طبقه سوم و نشستم روی مبل و شروع به خودن همون کتابی کردم که صبح داشتم میخوندم
امشب دیگه دوست نداشتم معذب بشم و کنار کوک بخوابم
پس تصمیم گرفتم اینقدر کتاب بخونم تا خوابم ببره
بعد از چند دقیقه صدای کسی رو شنیدم که......
رفتم روی یه سنگ نشستم و از خودم سلفی گرفتم بعدش عکسمو استوری کردم و بلند شدم راه افتادم دنبال اونا
هرچی دور و برم رو نگاه کردم پیداشون نکردم گوشی هم همرام نداشتم از یک مرد که از اونجا داشت رد میشد درخواست کردم تا تلفنش رو بده و اونم داد
زنگ زدم به کوک بعد از چند ثانیه بوق خوردن
تلفن رو برداشت و گفت:بله
گفتم:شما کجایین؟
گفت:شما؟
گفتم:کیمورا
گفت:.توی رستوران کنار رودخونه ایم
گفتم:باشه
و تلفن رو دادم دست اقاهه و تشکر کردم
رفتم توی رستوران که دیدم پشت یه میز نشستن رفتم کنار کوک نشستم
بعد از چند دقیقهد جانگ سو بهم گفت:خب ما هممون غذا رو سفارش دادیم..خانم پارک شما چی میل میکنین؟
گفتم:بله؟....اها..هرچی برای خودتون گرفتید برام فرقی نمیکنه
جانگ سو گفت:باشه پس برای ههمون استیک گوساله سفارش دادم
بعد از چند دقیقه غذا رو اوردن و بعد از اینکه خوردیم بلند شدیم رفتیم اونجارو کمی گشتیم و بعدش رفتیم خونه
تقریبا شب شده بود هنوز از تلفنم خبر نداشتم و از خدمتکارام درخواست کردم که کیفم رو برام پیدا کنن
اوناهم گفتن باشه
رفتم لباسام رو عوض کردم ود خواستم برم بالا توی اتاق که اقای جانگ گفت:خانم پارک ..ما میخویم فیلم ببینیم ...دوست دارید شماهم به ما ملحق بشین؟
گفتم:آآآآآآآآم....نه ممنون..خوش بگذره
قیقتا خیلی حوصلم سر رفته بود و دوست داشتم یه فیلم ببینم اما رد کردم چون فهمیدم کوک نمیخواد
اقای جانگ دوبارهگفت:بیاین تنهایی میخواین چکار کنین ؟..حوصلتون سر میره
وقتی اصرارش رو دیدم گفتم:باشه میام(لبخند )
رفتم روی مبل نشستم و اوناهم فیلم گذاشتن و نشستیم دیدیم فیلمش جنایی بود و اکشن
عاشق این ژانر بودم تا اخر فیلم رو دیدیم و بعدش همه شب بخیر گفتن و رفتن خوابیدن
فقط منو کوک توی حال نشسته بودیم حقیقتا من اصلا خوابم نمیومد
یه خدمتکار بعد از چند لحظه اومد و گفت :خانم بفرمایید اینم کیفتون
گفتم:اع مرسی ...بالاخره پیداش کردین؟
گفت:بله توی اتاق خوابتون بود
گفتم:ممنون
کیفم رو باز کردم و از توش گوشیم رو برداشتم
دیدم بابا بیش از 29 بار زنگ زده
سریع زنگ زدم بهش تلفن رو برداشت و گفت:الووو؟....دخترم کجایییی؟
گفتم:سلام بابا....خونه جونگ کوکم
گفت:مگخ نگفتی امروز صبح میای خب چشیشد؟
گفتم:خب برات تعریف میکنم ..امشب هم اینجا هستم .....فردا میام
گفت:باشه جون به لبم کردی دختر
گفتم:ببخشید کیفم رو گم کرده بودم
گفت:فداسرت مراقب خودت باش ...خدافظ
گفتم:توهم همینطور ...شب بخیر
. تلفن رو قطع کردم
کوک از روی مبل بلند شد و رفت طبقه سوم و بعدش صدای بسته شدن در رو شنیدم
منم بلند شدم و رفتم توی همون اتاقی که لباس بود و لباسام رو عوض کردم و یه دست لباس راحتی پوشیدم
رفتم طبقه سوم و نشستم روی مبل و شروع به خودن همون کتابی کردم که صبح داشتم میخوندم
امشب دیگه دوست نداشتم معذب بشم و کنار کوک بخوابم
پس تصمیم گرفتم اینقدر کتاب بخونم تا خوابم ببره
بعد از چند دقیقه صدای کسی رو شنیدم که......
۵۰۲
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.