پارت ۶۲
ادمین امروز ریده به قلدر کلاس و خیلی خوشحاله برای همین براتون پارت میزاره🥸💪🏻 از چهارشنبه میخوام بزارم بارگذاری نمیشد...بچه ها ادمین با حجم سنگین درسا داره پاره میشه و شاید بین پارتا فاصله بیوفته اما حتما میزارع براتون🙏🏻😁
ساعت از ۷ گذشت و گروها به سمت موزه رفتن که بعدش از مقبره دیدن کنن؛ هر سه نفر باقی مونده مدتی بعد بدون راهنما به سمت موزه راه افتادن ؛ بیشه زار جنگل رو دور زدن و حدود ۲۰ دقیقه تا انتهاش راه رفتن.
جیمی که دیگه نای راه رفتن نداشت با درموندگی گفت: ای وای...مُردم! کی میرسیم به این خراب شده؟
ایان دستی تو موهاش برد و گفت: خیلی غر میزنی؛ باعث نا امیدیه! من موندم کدوم فلک زده ای میخواد باهات ازدواج کنه...
جیمی همینطور که دستاش رو زانوش بود قیافشو کج کرد که «مثلا خودت چه تفحه ای هستی» توش موج میزد؛ ایان هم متقابلاً با مسخرگی ابرویی بالا انداخت.
کمی جلوتر چیزی بود؛
نوا به ساختمون مخوف که مانند زیربناهای فیلم ارباب حلقه ها بود اشاره کرد و گفت: رسیدیم!
اطراف و دورتادور موزه گل های کوکب سیاه قرار داشت که با حاشیه موزه تضاد اینجا میکرد ؛
ایان جلو تر رفت و درزد؛ جیمی و نوا هم پشت سرش رفتن. رگه های طلایی ریسمان مانند از دورتادور در به هم رسیدن و در باز شد؛ دختر جوانی خیلی خنثی در رو باز کرد؛ چند ثانیه سکوت مطلق شد. ایان بلافاصله اونو شناخت؛ اون لیانگ شین بود!
جیمی تظاهر کرد به افق خیرست در همین حین سرشو به ایان نزدیک کرد و آروم زیر لب گفت: اِ...کم دارع؟ نکنه...عقبمونده اس؟ چرا اینطوری نگاه میکنه؟
ایان قیافه متعجب و معصومانه به خودش گرفت که واقعی به نظر نمیرسید و جواب داد: دهنتو ببند الان میشنوه!
-نه بابا !...نکنه اشتباه اومدیم؟ من که میگم اشتباه اومدیم این نگاهش شبیه جواناران آخر الزمان عه.
ایان لگدی از پشت با روی پا به پشت جیمی زد که چهرش از درد جمع شد؛ گفت: دو دقیقه خفه شو جیمی!
نوا متعجب زمزمه وار گفت:چی کار دارید میکنید؟
-خب راست میگم دیـ...
-نه کم دارم نه عقبموندم نه شبیه جونورای آخر زمانم نه شما اشتباه اومدید!
شین درو کامل تر باز کرد و وزنشو روی یه پا انداخت؛ جیمی از خجالت گوش هاش قرمز شد؛ ایان برای رفوع گندی گه جیمی زد دستی تو موهاش برد و گفت: ببین قصد بدی نداشت فقطـ..
شین نگاه افعی واری کرد و خونسرد گفت: چرا نمیاید تو؟ بیرون چیزی پخش میکنن؟
نوا دست هاشو تکون داد و جواب داد: نه نه چرا میایم تو؛ بچه ها بیاید. ببخشید!.
و بعد از آستین جیمی و ایان گرفت و برد داخل که شین هم درو بست و پشت سرشون به سمت دیگه ای رفت؛
ساعت از ۷ گذشت و گروها به سمت موزه رفتن که بعدش از مقبره دیدن کنن؛ هر سه نفر باقی مونده مدتی بعد بدون راهنما به سمت موزه راه افتادن ؛ بیشه زار جنگل رو دور زدن و حدود ۲۰ دقیقه تا انتهاش راه رفتن.
جیمی که دیگه نای راه رفتن نداشت با درموندگی گفت: ای وای...مُردم! کی میرسیم به این خراب شده؟
ایان دستی تو موهاش برد و گفت: خیلی غر میزنی؛ باعث نا امیدیه! من موندم کدوم فلک زده ای میخواد باهات ازدواج کنه...
جیمی همینطور که دستاش رو زانوش بود قیافشو کج کرد که «مثلا خودت چه تفحه ای هستی» توش موج میزد؛ ایان هم متقابلاً با مسخرگی ابرویی بالا انداخت.
کمی جلوتر چیزی بود؛
نوا به ساختمون مخوف که مانند زیربناهای فیلم ارباب حلقه ها بود اشاره کرد و گفت: رسیدیم!
اطراف و دورتادور موزه گل های کوکب سیاه قرار داشت که با حاشیه موزه تضاد اینجا میکرد ؛
ایان جلو تر رفت و درزد؛ جیمی و نوا هم پشت سرش رفتن. رگه های طلایی ریسمان مانند از دورتادور در به هم رسیدن و در باز شد؛ دختر جوانی خیلی خنثی در رو باز کرد؛ چند ثانیه سکوت مطلق شد. ایان بلافاصله اونو شناخت؛ اون لیانگ شین بود!
جیمی تظاهر کرد به افق خیرست در همین حین سرشو به ایان نزدیک کرد و آروم زیر لب گفت: اِ...کم دارع؟ نکنه...عقبمونده اس؟ چرا اینطوری نگاه میکنه؟
ایان قیافه متعجب و معصومانه به خودش گرفت که واقعی به نظر نمیرسید و جواب داد: دهنتو ببند الان میشنوه!
-نه بابا !...نکنه اشتباه اومدیم؟ من که میگم اشتباه اومدیم این نگاهش شبیه جواناران آخر الزمان عه.
ایان لگدی از پشت با روی پا به پشت جیمی زد که چهرش از درد جمع شد؛ گفت: دو دقیقه خفه شو جیمی!
نوا متعجب زمزمه وار گفت:چی کار دارید میکنید؟
-خب راست میگم دیـ...
-نه کم دارم نه عقبموندم نه شبیه جونورای آخر زمانم نه شما اشتباه اومدید!
شین درو کامل تر باز کرد و وزنشو روی یه پا انداخت؛ جیمی از خجالت گوش هاش قرمز شد؛ ایان برای رفوع گندی گه جیمی زد دستی تو موهاش برد و گفت: ببین قصد بدی نداشت فقطـ..
شین نگاه افعی واری کرد و خونسرد گفت: چرا نمیاید تو؟ بیرون چیزی پخش میکنن؟
نوا دست هاشو تکون داد و جواب داد: نه نه چرا میایم تو؛ بچه ها بیاید. ببخشید!.
و بعد از آستین جیمی و ایان گرفت و برد داخل که شین هم درو بست و پشت سرشون به سمت دیگه ای رفت؛
۴.۹k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.