عشق و غرور p33
_ما نیازی به مراقبت نداریم پس بهتره این بازی مسخره رو تموم کنی
جدی اومد جلو...چرا در برابر شونه های پهن و بدن عضلانیش احساس ضعیف بودن میکردم؟
_مثل اینکه یادت رفته من قیم توعم
_من قیمی مثل تورو نمیخوام..همین حالا هم از این خونه میرم
اولین قدم که برداشتم...
_باشه برو ولی اگه هزار و یک بلا سر خودت و بچت آوردن مقصرش خودتی
ترسیدم...وکیل جونگ هم میگفت جونمون در خطره
سکوت منو که دید به سمت اتاقی رفت و گفت:
_بیا
برخلاف میلم دنبالش رفتم...درو بست و دست به سینه سر تا پام رو کاوید:
_بزرگ شدی!
پوزخند زدم:
_اره دیگه احمق و ساده نیستم ..ببخشید که دیگه نمیتونم عروسک خیمه شب بازیت بشم که هر وقت دلت نخواست پرتم کنی تو آشغالا
اخم کرد..از اون اخما که ترسناک بود...اومد جلو:
_ازم دور بودی زبونت از قدت دراز تر شده...مثل اینکه دانیار نتونسته کوتاهش کنه..اشکال نداره خودم اینکارو میکنم
_تو دیگه هیچ کاره ی منی ..تنها به عنوان شوهر سابقی که تا عشق قبلیش رو دید ولم کرد و رفت میبینمت
دستش مشت شد و کوبید به دیوار پشت سرم
_من بخاطر آبروم مجبور بودم
تنها نگاهش کردم
هرچی میگفتم آتیشی تر میشد
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
_چرا میخوای از ما محافظت کنی
_فقط بخاطر دِینیه که به دانیار دارم و گرنه اصلا دوس ندارم یه خیانت کار تو خونم باشه
چشام گرد شد
_چی؟من خیانت کارم؟
_تو وقتی هنوز زن من بودی با دانیار رابطه داشتی و قرار مدار ازدواج گذاشتی..که سوفیا اومد و همه چی به نفع تو شد
جدی اومد جلو...چرا در برابر شونه های پهن و بدن عضلانیش احساس ضعیف بودن میکردم؟
_مثل اینکه یادت رفته من قیم توعم
_من قیمی مثل تورو نمیخوام..همین حالا هم از این خونه میرم
اولین قدم که برداشتم...
_باشه برو ولی اگه هزار و یک بلا سر خودت و بچت آوردن مقصرش خودتی
ترسیدم...وکیل جونگ هم میگفت جونمون در خطره
سکوت منو که دید به سمت اتاقی رفت و گفت:
_بیا
برخلاف میلم دنبالش رفتم...درو بست و دست به سینه سر تا پام رو کاوید:
_بزرگ شدی!
پوزخند زدم:
_اره دیگه احمق و ساده نیستم ..ببخشید که دیگه نمیتونم عروسک خیمه شب بازیت بشم که هر وقت دلت نخواست پرتم کنی تو آشغالا
اخم کرد..از اون اخما که ترسناک بود...اومد جلو:
_ازم دور بودی زبونت از قدت دراز تر شده...مثل اینکه دانیار نتونسته کوتاهش کنه..اشکال نداره خودم اینکارو میکنم
_تو دیگه هیچ کاره ی منی ..تنها به عنوان شوهر سابقی که تا عشق قبلیش رو دید ولم کرد و رفت میبینمت
دستش مشت شد و کوبید به دیوار پشت سرم
_من بخاطر آبروم مجبور بودم
تنها نگاهش کردم
هرچی میگفتم آتیشی تر میشد
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
_چرا میخوای از ما محافظت کنی
_فقط بخاطر دِینیه که به دانیار دارم و گرنه اصلا دوس ندارم یه خیانت کار تو خونم باشه
چشام گرد شد
_چی؟من خیانت کارم؟
_تو وقتی هنوز زن من بودی با دانیار رابطه داشتی و قرار مدار ازدواج گذاشتی..که سوفیا اومد و همه چی به نفع تو شد
۱۰.۶k
۲۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.