پارت ۱۰
پارت ۱۰
الماس سیاه
+ پدر
# پسرم
+ میخوام راه تورو ادامه بدم
پدر جونگکوک پوزخندی زد و به سمت پسرش رفت...
(چهار سال بعد)
ویو تهیونگ
امروز چهار سال و دوماه و شیش روز و ۴۵ دقیقه بود که ددیش پیشش نبود ، تهیونگ دیگه نمیتونست بدون ددیش ، میدونست که ددیش میدونه کار اون نبوده ، میدونست ددیش داره اذیتش میکنه
تهیونگ خودشو روی تخت پرتاب کرد و نمیدونست کی اشکاش شروع به سرازیر شدن کرد..
به عکس ددیش که روی پاتختی بود خیره شد
دستشو دراز کرد و عکس رو برداشت روی قلبش گذاشت و صدای گریش بلند تر شد
تو این چهارسال با یه نفر آشنا شده بود که باهاش دوست شد که اسمش مینهو بود مینهو بهش پیشنهاد داد یه خونه باهم بگیرن ، اون تمام این مدت حواسش به تهیونگ بود ، ولی این دوماه آخر گفت که میخواد پیش دوست پسرش زندگی کنه و مزاحم تهیونگ نشه
تهیونگ خیلی ممنونش بود چون مینهو خیلی کمکش کرد ...
با یادآوری خاطرات دردناک هم ناراحت و هم عصبانی شده بود سخت بود، سخت بود چهارسال از آدمی که دوستش داری فاصله داشته باشی تهیونگ قاب عکس رو روی زمین پرت کرد و به هزار تیکه تبدیل شد ، ته کل اتاق رو بهم ریخت و فریاد زدو گریه کرد
دیگه نمیتونست این دوری رو تحمل کنه ...
روی زمین خوابید و شروع با گریه کردن کرد
بعد چندمین تو همون حالت خوابش برد...
صدای باز شدن در خونه رو شنید اما انقدر خسته بود که حال نداشت چشماش رو باز کنه، مرد سیاه پوش وارد خونه شد و تهیونگ رو روی تختگذاشت ، اتاق رو تمیز کرد و عکس رو از روی زمین برداشت عکس رو برگردوند و با دیدن عکس خودش که برای چندسال پیش بود نیشخندی زد ، عکس رو روی پاتختی گذاشت و از خونه رفت بیرون...
ویو راوی
تهیونگ داخل رستوران مشهوری بود که توش کار میکرد و اتفاقا تو همین رستوران با مینهو اشناشده بود
به سمت مینهو رفت و جلوش روی صندلی نشست
-منیهویییی
■ بله وروجک
- مینهو دیشب به اتفاق عجیب افتاد
■چی ؟
- من یادمه شب کل اتاق رو بهم ریختم اما صبح که بیدار شدم همجا تمیز بود، مسخرست ولی فکر میکنم بابایی برگشته
مینهو لبخند فیکی زد
■ کسخلی وروجک؟ برنگشته بابا توهم زدی حتما
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت و رفت تا به کاراش برسه
مینهو گوشیش رو برداشت و رفت پیوی رئیسش تایپ کرد
■ رئیس پسرتون بهتون مشکوک شده
و بعدش ارسال کرد....
اینم یه پارت دیگه ماچ ماچ
الماس سیاه
+ پدر
# پسرم
+ میخوام راه تورو ادامه بدم
پدر جونگکوک پوزخندی زد و به سمت پسرش رفت...
(چهار سال بعد)
ویو تهیونگ
امروز چهار سال و دوماه و شیش روز و ۴۵ دقیقه بود که ددیش پیشش نبود ، تهیونگ دیگه نمیتونست بدون ددیش ، میدونست که ددیش میدونه کار اون نبوده ، میدونست ددیش داره اذیتش میکنه
تهیونگ خودشو روی تخت پرتاب کرد و نمیدونست کی اشکاش شروع به سرازیر شدن کرد..
به عکس ددیش که روی پاتختی بود خیره شد
دستشو دراز کرد و عکس رو برداشت روی قلبش گذاشت و صدای گریش بلند تر شد
تو این چهارسال با یه نفر آشنا شده بود که باهاش دوست شد که اسمش مینهو بود مینهو بهش پیشنهاد داد یه خونه باهم بگیرن ، اون تمام این مدت حواسش به تهیونگ بود ، ولی این دوماه آخر گفت که میخواد پیش دوست پسرش زندگی کنه و مزاحم تهیونگ نشه
تهیونگ خیلی ممنونش بود چون مینهو خیلی کمکش کرد ...
با یادآوری خاطرات دردناک هم ناراحت و هم عصبانی شده بود سخت بود، سخت بود چهارسال از آدمی که دوستش داری فاصله داشته باشی تهیونگ قاب عکس رو روی زمین پرت کرد و به هزار تیکه تبدیل شد ، ته کل اتاق رو بهم ریخت و فریاد زدو گریه کرد
دیگه نمیتونست این دوری رو تحمل کنه ...
روی زمین خوابید و شروع با گریه کردن کرد
بعد چندمین تو همون حالت خوابش برد...
صدای باز شدن در خونه رو شنید اما انقدر خسته بود که حال نداشت چشماش رو باز کنه، مرد سیاه پوش وارد خونه شد و تهیونگ رو روی تختگذاشت ، اتاق رو تمیز کرد و عکس رو از روی زمین برداشت عکس رو برگردوند و با دیدن عکس خودش که برای چندسال پیش بود نیشخندی زد ، عکس رو روی پاتختی گذاشت و از خونه رفت بیرون...
ویو راوی
تهیونگ داخل رستوران مشهوری بود که توش کار میکرد و اتفاقا تو همین رستوران با مینهو اشناشده بود
به سمت مینهو رفت و جلوش روی صندلی نشست
-منیهویییی
■ بله وروجک
- مینهو دیشب به اتفاق عجیب افتاد
■چی ؟
- من یادمه شب کل اتاق رو بهم ریختم اما صبح که بیدار شدم همجا تمیز بود، مسخرست ولی فکر میکنم بابایی برگشته
مینهو لبخند فیکی زد
■ کسخلی وروجک؟ برنگشته بابا توهم زدی حتما
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت و رفت تا به کاراش برسه
مینهو گوشیش رو برداشت و رفت پیوی رئیسش تایپ کرد
■ رئیس پسرتون بهتون مشکوک شده
و بعدش ارسال کرد....
اینم یه پارت دیگه ماچ ماچ
۲۲.۱k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.