رمان من اشتباه نویسنده ملیکاملازاده پارت چهل و دو
- وقتی بابا میاد تو و دریا سعی کنید خونه نباشید. از اونجایی که دریا لر نیست و بابا علاقه زیادی داره ما با لر ها ازدواج کنیم.
- چشم!
- بی بلا!
به بهانه خریدهای عقد دریا رو برداشتم و به بازار رفتیم.
- هرچی می خوای بردار، چه روی خریدهای عقد باشه چه نه.
- وای، نه!
آروم به کمرش زدم.
- نه نداره.
شروع به خرید کردیم. هیچی رو نمی خواست قبول کنه بزور راضیش کردم. لباس عقد بنفش پرنسسی اجاره کردیم با تاج بنفش. کفش و کیف ستش، سرویس طلا، یک انگشتر با نگین بنفش، یک انگشتر نقره با سنگ عقیق سرخ که روش نوشته بود (امام رضا) هم برای من. ست لوازم آرایشی، قرآن خاکستری با آینه شمعدون. جاحلقه ای شکل مبل.
- دیگه چیزی نمونده.
- کت و شلوار نمی خوای؟
رفتیم کت و شلوار فروشی و به سلیقه دریا ست بنفش با پیراهن آلبالویی و کروات سوسنی، سفید برداشتم.
- باشه برای نوا خودش رو بیاریم تا انتخاب کنه.
- خوب براش الان بخریم.
- نه به سلیقه خودش باشه بچه.
- کارت دعوت نمی دیم؟
چندتا کارت فروشی رفتیم و در آخر کارت شکل کت و شلوار داماد گرفتیم که روش نوشته بود.
#رمان
نام فیلم: مجردها به بهشت نمیروند
برداشت اول و آخر: تکرار ندارد
تاریخ اکران:...
سانس ویژه: از ۷ شب تا نیمه شب
کارگردان: دست نوش خط سرنوشت
بازیگر نقش اول زن: #عروس خانم
بازیگر نقش اول مرد: آقا داماد
موزیک و موسیقی: ضبط تلوزیون
با تشکر از حضور بموقع عاقد
بازیگران سیاهیلشگر: خانوادهها، دوستان و آشنایان
قصه تکراری از اونجایی شروع میشه
خیلی از متنش ذوق کردیم و تا خونه راجبش صحبت می کردیم. به خونه که برگشتیم گیوه های بابا رو دم در دیدم. در کنارش بک جفت گیوه دخترونه هم بود. با تعجب دست دریا رو گرفتم و وارد شدیم. بابا که روی مبل نشسته بود و با پنهان صحبت می کرد با دیدن من خندید و بلند شد.
- به شاه دومادم!
جلو اومد و روبوسی کردیم. به دریا خیره شد.
- چه دختر خوشگل و ماهی!
من که از به این زودی قبولیش متعجب بودم تشکر کردم و کنار رفتم تا بیشتر باهم آشنا بشن. خودم رو به پنهان رسوندم.
- اینجا چه خبره؟
آروم دم گوشم گفت:
- بابا به همراه خودش دختر رییس قبیله رو آورده بود (دختر رییس قبیله می شه دختر شوهر خاله بابا از همسر اولش) تا دکتر ببرش. دختر یک چشم نداره. پندار هم دختر رو می بینه انقدر از خود بی خود می شه که تا وقتی بابا نوا رو نمی بینه از تو یادش نمیاد. بابا ماجرا رو می فهمه انقدر طمع ازدواج پسر اولش با رییس قبیله به ذهنش می زنه که بیخیال گیر دادن به ماجرا تو می شه.
خندم گرفت.
- یا الله! الان اون ها کجا هستن؟
- پندار دختر رو برداشته دکتر ببرش.
برگشتم و با سرخوشی به قربون صدقه های بابا با عروس جدیدش نگاه کردم.
- دوستش داری #پدر؟
نگاهم کرد.
- چقدر ماه این عروس!
- چشم!
- بی بلا!
به بهانه خریدهای عقد دریا رو برداشتم و به بازار رفتیم.
- هرچی می خوای بردار، چه روی خریدهای عقد باشه چه نه.
- وای، نه!
آروم به کمرش زدم.
- نه نداره.
شروع به خرید کردیم. هیچی رو نمی خواست قبول کنه بزور راضیش کردم. لباس عقد بنفش پرنسسی اجاره کردیم با تاج بنفش. کفش و کیف ستش، سرویس طلا، یک انگشتر با نگین بنفش، یک انگشتر نقره با سنگ عقیق سرخ که روش نوشته بود (امام رضا) هم برای من. ست لوازم آرایشی، قرآن خاکستری با آینه شمعدون. جاحلقه ای شکل مبل.
- دیگه چیزی نمونده.
- کت و شلوار نمی خوای؟
رفتیم کت و شلوار فروشی و به سلیقه دریا ست بنفش با پیراهن آلبالویی و کروات سوسنی، سفید برداشتم.
- باشه برای نوا خودش رو بیاریم تا انتخاب کنه.
- خوب براش الان بخریم.
- نه به سلیقه خودش باشه بچه.
- کارت دعوت نمی دیم؟
چندتا کارت فروشی رفتیم و در آخر کارت شکل کت و شلوار داماد گرفتیم که روش نوشته بود.
#رمان
نام فیلم: مجردها به بهشت نمیروند
برداشت اول و آخر: تکرار ندارد
تاریخ اکران:...
سانس ویژه: از ۷ شب تا نیمه شب
کارگردان: دست نوش خط سرنوشت
بازیگر نقش اول زن: #عروس خانم
بازیگر نقش اول مرد: آقا داماد
موزیک و موسیقی: ضبط تلوزیون
با تشکر از حضور بموقع عاقد
بازیگران سیاهیلشگر: خانوادهها، دوستان و آشنایان
قصه تکراری از اونجایی شروع میشه
خیلی از متنش ذوق کردیم و تا خونه راجبش صحبت می کردیم. به خونه که برگشتیم گیوه های بابا رو دم در دیدم. در کنارش بک جفت گیوه دخترونه هم بود. با تعجب دست دریا رو گرفتم و وارد شدیم. بابا که روی مبل نشسته بود و با پنهان صحبت می کرد با دیدن من خندید و بلند شد.
- به شاه دومادم!
جلو اومد و روبوسی کردیم. به دریا خیره شد.
- چه دختر خوشگل و ماهی!
من که از به این زودی قبولیش متعجب بودم تشکر کردم و کنار رفتم تا بیشتر باهم آشنا بشن. خودم رو به پنهان رسوندم.
- اینجا چه خبره؟
آروم دم گوشم گفت:
- بابا به همراه خودش دختر رییس قبیله رو آورده بود (دختر رییس قبیله می شه دختر شوهر خاله بابا از همسر اولش) تا دکتر ببرش. دختر یک چشم نداره. پندار هم دختر رو می بینه انقدر از خود بی خود می شه که تا وقتی بابا نوا رو نمی بینه از تو یادش نمیاد. بابا ماجرا رو می فهمه انقدر طمع ازدواج پسر اولش با رییس قبیله به ذهنش می زنه که بیخیال گیر دادن به ماجرا تو می شه.
خندم گرفت.
- یا الله! الان اون ها کجا هستن؟
- پندار دختر رو برداشته دکتر ببرش.
برگشتم و با سرخوشی به قربون صدقه های بابا با عروس جدیدش نگاه کردم.
- دوستش داری #پدر؟
نگاهم کرد.
- چقدر ماه این عروس!
۲۲.۳k
۰۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.