خیلی جا ها ساکت بودمو چیزی نگفتم
شاید بالاخره وقتشه
اما انقد نگفتم که اون کلمات درونم محو شدن و زخمش طوری مونده که حتی نمدونم چجوری به زبون بیارم من درمورد احساساتم چیزایی که تموم مدت مخفیشون کردم هیچی بلد نیستم بگم نمدونم اصلا چجوری میشه به زبون آورد
حتی اگه مثل سیلاب داخلش غرق بشم کلمه ایی نیست که بشه بیانش کرد و تنها اشکه که از چشمام میچکه
خداست که بدون گفتن چیزی متوجه همه چی میشه
حتی چیزایی که خودم متوجهشون نمیشم
اما انقد نگفتم که اون کلمات درونم محو شدن و زخمش طوری مونده که حتی نمدونم چجوری به زبون بیارم من درمورد احساساتم چیزایی که تموم مدت مخفیشون کردم هیچی بلد نیستم بگم نمدونم اصلا چجوری میشه به زبون آورد
حتی اگه مثل سیلاب داخلش غرق بشم کلمه ایی نیست که بشه بیانش کرد و تنها اشکه که از چشمام میچکه
خداست که بدون گفتن چیزی متوجه همه چی میشه
حتی چیزایی که خودم متوجهشون نمیشم
۵۴۶
۱۴ شهریور ۱۴۰۳