پارت بیست و هفت
فقط یه حوله دور کمرم بستم و از اتاق رفتم بیرون!با صداي تق و توقی که از سمت در خروجی میومد به اون
سمت رفتم و دیدم نیکی داره با یه سنجاق سعی میکنه قفل درو باز کنه!
متوجه اومدن من نشده و تند تند سنجاقو تو قفل میچرخوند!
میدونستم کارش بی فایدس این قفل از این زپرتیا نبود که به همین آسونی باز بشه!به سعی و تلاشش براي باز
کردن در نگاه میکردم و لبخند میزدم که انگار بالاخره فهمید یکی پشتشه.. با هول برگشت سمتم اولش با
بهت فقط به بالا تنم نگاه میکرد و وقتی تونست تو چشمام زل بزنه با استرس،موهاشو از صورتش کنار زد و
من همچنان با لبخند بهش خیره بودم..لبخنمو که دید نمیدونم چی برداشت کرد که با تته پته
گفت:چیزه..اممم..عه شمایید؟؟از حموم در اومدین؟..بسلامتی ...لباس بپوشین سرما نخورین..
با دیدن استرسش لبخندم پررنگ تر شد و اینکه از هول فعل هاشو جمع بست و منو از حالت مفرد بودن خارج کرد!!
کم کم خندم داشت شدت میگرفت که دیدم نگاشو دوخته به بالاتنم!!!
روبهش گفتم:تموم نشد؟
نیکی جا خورده گفت:چی؟!
_دید زدنتون!
نیکی:کی گفته من به شما نگاه میکنم؟
عه عه عه ببین دختره پررو رو..اونوقت من اگه بزنمش شما میگید چرا!
_آره خب عمم یه ساعته زل زده به من!
نیکی با روداري شونه اي بالا انداخت و گفت:نمیدونم شاید...
تا داشتم حرف جور میکردم که بارش کنم از جلوي چشام رد شد و رفت...
برگشتم اتاقم و لباس پوشیدم بعد به سمت خروجی راه افتادم قبل از اینکه برم بلند جوري که بشنوه گفتم:من
دارم میرم سعی نکن با قفل بجنگی چون باز نمیشه به جاش وقتتو صرف رقص کن!
پشت بندش خنده ي بلندي کردم و بعد از پوشیدن کفشم سوار ماشین شدم..
رو به بچه ها که دور هم نشسته بودن گفتم:یعنی چی؟الان چه وقته مهمونی گرفتنه؟
مگی:عه مسیح!تو که همیشه از مهمومی هاي جک خوشت میاد حالا الان چرا اینجوري میگی؟
_نمیگم که بده!میگم زمانش مناسب نیست...من که نمیتونم بیامسامان:تو بیخود کردي داداش به زور هم که شده باید تورو ببریم
_آخه یکی باید به خودت بگه مگه اصلا زنت میزاره بیاي؟با اون قضیه؟
چون کسی خبر نداشت خواهر زن سامان دزدیده شده مجبوري گفتم"اون قضیه" سامانم گرفت منظورمو و
گفت:با اون شرایط که فکر نکنم ولی من خودم راضیش میکنم حتی خودشم بیاد براي حال و هواش خوبه
..تک خنده اي کرد و گفت:نمیزاره که تنها بیام..یا باید خودش بیاد یا منم نیام
لوسیا:اه زن دوست!
با خنده رو بهش گفتم:زن دوست نه!زن زلیل!بعد رو به مگی ادامه دادم:کلمه ها رو درست یادش ندادي ها
همه خندیدیم که لوسیا گفت:مسیح بسه کم منو مسخره کن
سر تکون دادم و کسی دیگه چیزي نگفت که مگی دوباره پرسید:یعنی نمیخواي بیاي مسیح؟
_فکر نکنم
لوسیا:بیا دیگه!مشکلت چیه؟پارتنر(Partner (نداري؟
مگی:فکر کن یه درصد مسیح پارتنر نداشته باشه!
_نه دخترا بحث اینا نیست فقط نمیخوام بیام یه مشکلی دارم
سامان:اه کم مثل دخترا ناز کن!
_بحث ناز کردن نیست!
مگی:پس بحث چیه؟
حالا یکی بیاد به اینا بگه من آدم دزدیدم نمیتونم اونو بزارم بیام چون ممکنه فرار کنه!!
_یه مهمون برام از ایران اومده باید پیش اون باشم نمیشه که بگم تو بمون من برم بیام!
سامان:خب اونم بیار!
چــشم ..!همینم مونده بود!
_فکر نکنم بیاد چون به مهمونی هاي اینجا عادت نداره گفتم که ایرانیه!
لوسیا:حالا بهش بگو شاید اومد!
_باشه میگم..میدونی که خودمم خیلی دوست دارم تو مهمونی هاي جک باشم!مثل همیشست دیگه؟
مگی:نه کاملا!این دفعه یه جشن بزرگتر و بالماسکس!
_وا؟اونو چه به جشن بالماسکه؟
لوسیا:حالا گرفته دیگه
من همچنان با لبخند بهش خیره بودم..لبخنمو که دید نمیدونم چی برداشت کرد که با تته پته
گفت:چیزه..اممم..عه شمایید؟؟از حموم در اومدین؟..بسلامتی ...لباس بپوشین سرما نخورین..
با دیدن استرسش لبخندم پررنگ تر شد و اینکه از هول فعل هاشو جمع بست و منو از حالت مفرد بودن خارج کرد!!
کم کم خندم داشت شدت میگرفت که دیدم نگاشو دوخته به بالاتنم!!!
روبهش گفتم:تموم نشد؟
نیکی جا خورده گفت:چی؟!
_دید زدنتون!
نیکی:کی گفته من به شما نگاه میکنم؟
عه عه عه ببین دختره پررو رو..اونوقت من اگه بزنمش شما میگید چرا!
_آره خب عمم یه ساعته زل زده به من!
نیکی با روداري شونه اي بالا انداخت و گفت:نمیدونم شاید...
تا داشتم حرف جور میکردم که بارش کنم از جلوي چشام رد شد و رفت...
برگشتم اتاقم و لباس پوشیدم بعد به سمت خروجی راه افتادم قبل از اینکه برم بلند جوري که بشنوه گفتم:من
دارم میرم سعی نکن با قفل بجنگی چون باز نمیشه به جاش وقتتو صرف رقص کن!
پشت بندش خنده ي بلندي کردم و بعد از پوشیدن کفشم سوار ماشین شدم..
رو به بچه ها که دور هم نشسته بودن گفتم:یعنی چی؟الان چه وقته مهمونی گرفتنه؟
مگی:عه مسیح!تو که همیشه از مهمومی هاي جک خوشت میاد حالا الان چرا اینجوري میگی؟
_نمیگم که بده!میگم زمانش مناسب نیست...من که نمیتونم بیامسامان:تو بیخود کردي داداش به زور هم که شده باید تورو ببریم
_آخه یکی باید به خودت بگه مگه اصلا زنت میزاره بیاي؟با اون قضیه؟
چون کسی خبر نداشت خواهر زن سامان دزدیده شده مجبوري گفتم"اون قضیه" سامانم گرفت منظورمو و
گفت:با اون شرایط که فکر نکنم ولی من خودم راضیش میکنم حتی خودشم بیاد براي حال و هواش خوبه
..تک خنده اي کرد و گفت:نمیزاره که تنها بیام..یا باید خودش بیاد یا منم نیام
لوسیا:اه زن دوست!
با خنده رو بهش گفتم:زن دوست نه!زن زلیل!بعد رو به مگی ادامه دادم:کلمه ها رو درست یادش ندادي ها
همه خندیدیم که لوسیا گفت:مسیح بسه کم منو مسخره کن
سر تکون دادم و کسی دیگه چیزي نگفت که مگی دوباره پرسید:یعنی نمیخواي بیاي مسیح؟
_فکر نکنم
لوسیا:بیا دیگه!مشکلت چیه؟پارتنر(Partner (نداري؟
مگی:فکر کن یه درصد مسیح پارتنر نداشته باشه!
_نه دخترا بحث اینا نیست فقط نمیخوام بیام یه مشکلی دارم
سامان:اه کم مثل دخترا ناز کن!
_بحث ناز کردن نیست!
مگی:پس بحث چیه؟
حالا یکی بیاد به اینا بگه من آدم دزدیدم نمیتونم اونو بزارم بیام چون ممکنه فرار کنه!!
_یه مهمون برام از ایران اومده باید پیش اون باشم نمیشه که بگم تو بمون من برم بیام!
سامان:خب اونم بیار!
چــشم ..!همینم مونده بود!
_فکر نکنم بیاد چون به مهمونی هاي اینجا عادت نداره گفتم که ایرانیه!
لوسیا:حالا بهش بگو شاید اومد!
_باشه میگم..میدونی که خودمم خیلی دوست دارم تو مهمونی هاي جک باشم!مثل همیشست دیگه؟
مگی:نه کاملا!این دفعه یه جشن بزرگتر و بالماسکس!
_وا؟اونو چه به جشن بالماسکه؟
لوسیا:حالا گرفته دیگه
۸.۹k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.