(وقتی توی کتابخونه.....) پارت ۲(آخر)
#هیونجین
#استری_کیدز
قدم هاشو آهسته آهسته شروع کرد به سمتت برداشتن...
اینقدر دلش میخواست که فقط طعن لبات رو بچشه که اصلا متوجه ی اینکه هر لحظه ممکنه یک کار غیر منتظره بکنه رو نمیکرد...
قدم هاشو سنگین تر از قبل کرد...
با شنیدن صدای قدم های فردی...نگاهت رو از کتاب های روی قفسه گرفتی و به سمت صدا چرخوندی...با دیدن هیونجین که چشمانی خمار داشت و عرق از سر و روش میچکید...متعجب شدی...
+ ه..هیون
چیزی نگذشت که با گرفته شدن دستت توسطش و چسبونده شدنت به قفسه ی کتاب ها....توی شوک رفتی...
با بهت به هیون که نفس نفس میزد و توی چشمات خیره بود...نگاه میکردی
+ چ..چیکار میکن....
_ شیشششش....
نفس های داغش به صورتت برخورد میکرد...
سرش رو بیشتر نزدیک به صورتت کرد..حالا فاصله ی ناچیزی بینتون حکم فرما بود
_ دیگه....نمیتونم....به لبات نگاه کنم و جلوی خودم رو بگیرم
با شوک توی چشماش خیره بودی که ادامه داد
_ دیگه...تحمل اینکه....از دست زدن به بدنت محرومم رو ندارم....میخوام حست کنم....من....ا.ت من....عاشقتم و میخوام...مال خودم باشی
+ ه..هیون....
بدون اینکه بزاره حرفت تموم بشه...لبای خیسش رو روی لبات فیکس کرد....حالا بعد از این همه مدت..به خواست رسیده بود
#استری_کیدز
قدم هاشو آهسته آهسته شروع کرد به سمتت برداشتن...
اینقدر دلش میخواست که فقط طعن لبات رو بچشه که اصلا متوجه ی اینکه هر لحظه ممکنه یک کار غیر منتظره بکنه رو نمیکرد...
قدم هاشو سنگین تر از قبل کرد...
با شنیدن صدای قدم های فردی...نگاهت رو از کتاب های روی قفسه گرفتی و به سمت صدا چرخوندی...با دیدن هیونجین که چشمانی خمار داشت و عرق از سر و روش میچکید...متعجب شدی...
+ ه..هیون
چیزی نگذشت که با گرفته شدن دستت توسطش و چسبونده شدنت به قفسه ی کتاب ها....توی شوک رفتی...
با بهت به هیون که نفس نفس میزد و توی چشمات خیره بود...نگاه میکردی
+ چ..چیکار میکن....
_ شیشششش....
نفس های داغش به صورتت برخورد میکرد...
سرش رو بیشتر نزدیک به صورتت کرد..حالا فاصله ی ناچیزی بینتون حکم فرما بود
_ دیگه....نمیتونم....به لبات نگاه کنم و جلوی خودم رو بگیرم
با شوک توی چشماش خیره بودی که ادامه داد
_ دیگه...تحمل اینکه....از دست زدن به بدنت محرومم رو ندارم....میخوام حست کنم....من....ا.ت من....عاشقتم و میخوام...مال خودم باشی
+ ه..هیون....
بدون اینکه بزاره حرفت تموم بشه...لبای خیسش رو روی لبات فیکس کرد....حالا بعد از این همه مدت..به خواست رسیده بود
۴۹.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.