رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۲۵
همه نگاهها به سمت عمه هاریکا برگشت سوگل هنوز هم درحال اشک ریختن بود کایان نیز هنوز دستش روی صورتش بوده و سرش را پایین انداخته بود از حرص دست دیگرش را مشت کرده و دندانهایش را به هم میسایید.
قبل از اینکه عمه هاریکا چیزی بگوید دنیز با صدای بلندی گفت:
- Kardeşime neden vuruyorsun?
<<چرا داداش منو میزنین؟>>
همه سرها به سمت دنیز کوچولو برگشته و همه با تعجب به او چشم دوختند، دنیز به سرعت به سمت کایان دویده و دستش را گرفت و دوباره رو به بکتاش گفت:
- Amca neden vuruyorsun kardeşim, o asla kötü bir şey yapmaz, görmüyor musun yüzü yaralı, neden vurdun, şimdi yüzü daha çok acıyor!
<<عمو چرا داداش منو میزنی داداش من هیچ وقت کار بدی نمیکنه نمیبینی صورتش زخمیه برای چی زدیش، الان درد صورتش بیشتر میشه!>>
کایان درحالی که اخم روی صورتش بود لبخند تلخی کنج لبش نشست، بین اینهمه مرد و زن این دختر کوچک تنها حامی او بود!
سرش را تکان داده و نشست، دنیز را بغل گرفته و دوباره بلند شد.
بکتاش از دنیز چشم برداشت ما چیزی نگفت.
اما عمه هاریکا بدون توجه به حرفهای دنیز با اخم و با صدای بلند گفت:
- Bu evde hiçbir zaman yalan olmadı! Kayan, bu eve adım attığından beri pek çok şey değişti
<<توی این خونه تا به حال دروغ نبوده! کایان از وقتی که تو توی این خونه پا گذاشتی خیلی چیزها فرق کرده.>>
سپس رو به سوگل گفت:
- به خاطر مسخرهبازیهات با این پسر چطوری میتونی به پدرت دروغ بگی؟
سوگل درحالی که به هق- هق افتاده بود اشکش را پاک کرده و گفت:
- عمه خانم باور کنین من دروغ نگفتم، یعنی کایان اولش خونه بود ولی... ولی واقعاً بعدش به بیمارستان رفت... چرا باور نمیکنین؟
موهایش را کنار گوشش فرستاده و دستش را به یقهاش گرفت احساس میکرد درحال خفه شدن است.
مادرش و امل کنارش ایستاده بودند.
راحله درحالی که سعی داشت او را به سمت اتاقش هدایت کند گفت:
- بسه لطفاً... من باهاش حرف میزنم.
تلویزیون هنوز هم شیطنتها و مسخره بازیهای دیروزشان را نشان میداد حالا دیگر از بیمارستان بازگشته و درحال خوردن ناهار بودند بکتاش با دیدن صحنهای که برای بردن سوگل به خانه آمده بود و قایم شدن کایان اخمش بیشتر جمع شده و با دست شقیقههایش را فشرد، عمه هاریکا لحظهای به سمت مهناز بازگشته و گفت:
- مهناز لطفاً بایست!
سپس درحالی که اخم کرده بود رو به کایان و سوگل گفت:
- جفتتون هم برید توی اتاق من و منتظر باشید.
کایان دنیز را روی زمین گذاشته و بوسهای روی موهای بافته شدهاش زد نگاهی به مادرش که هنوز هم اشک به چشمانش بود انداخت و آخرین نگاهش به سمت فاتح برگشت که با پوزخند او را تماشا میکرد هیچ دوست نداشت نگاهش به چشمان بکتاش بیفتد از لحظهای که بکتاش سیلی به سوگل و سپس به او زده بود احساس میکرد که از او متنفر شده.
بیحرف قدمی به سمت پلهها برداشته و پشت سرش سوگل نیز به سمت پلهها رفت.
هر دو از پلهها بالا رفته و به سمت اتاق عمه هاریکا حرکت کردند انقدر ماجرا پیچ در پیچ شد که گردنبند عمه فراموششان شده بود بکتاش با یادآوری گردنبند سرش را به علامت تاسف تکان داده و دستی به موهایش کشید با صدای بلند گفت:
- یکی یه لیوان چای برای من بیاره سپس رو به خدمتکارها که همه صف کشیده و آنها را مینگریستند با تشر گفت:
- مگه با شما نیستم؟
افرا سریع به سمت آشپزخانه برای آوردن چای دوید بکتاش به عمه هاریکا که عصایش را به سمت خدمتکارها گرفته بود چشم دوخت.
عمه همانطور که اخم روی پیشانیاش نشسته بود و لحظه به لحظه پررنگتر میشد با صدای بلندی گفت:
- به نفعتونه بهم راستشو بگید، هر کسی در مورد گردنبند چیزی میدونه همین حالا بهم بگه وگرنه همتونو اخراج میکنم.
هر کدام از خدمتکارها برای دفاع از خود جملهای گفته و با دست و پای لرزان به آنها چشم دوختند.
عمه با اینکه با دیدن فیلم دوربینهای مداربسته مطمئن شده بود که خدمتکارها از خانه رفتهاند اما هنوز هم به چند نفر از آنها شک داشت تصمیم گرفت فعلا بیخیال این ماجرا شده و به ماجرای دروغ کایان و سوگل بپردازد.
همه نگاهها به سمت عمه هاریکا برگشت سوگل هنوز هم درحال اشک ریختن بود کایان نیز هنوز دستش روی صورتش بوده و سرش را پایین انداخته بود از حرص دست دیگرش را مشت کرده و دندانهایش را به هم میسایید.
قبل از اینکه عمه هاریکا چیزی بگوید دنیز با صدای بلندی گفت:
- Kardeşime neden vuruyorsun?
<<چرا داداش منو میزنین؟>>
همه سرها به سمت دنیز کوچولو برگشته و همه با تعجب به او چشم دوختند، دنیز به سرعت به سمت کایان دویده و دستش را گرفت و دوباره رو به بکتاش گفت:
- Amca neden vuruyorsun kardeşim, o asla kötü bir şey yapmaz, görmüyor musun yüzü yaralı, neden vurdun, şimdi yüzü daha çok acıyor!
<<عمو چرا داداش منو میزنی داداش من هیچ وقت کار بدی نمیکنه نمیبینی صورتش زخمیه برای چی زدیش، الان درد صورتش بیشتر میشه!>>
کایان درحالی که اخم روی صورتش بود لبخند تلخی کنج لبش نشست، بین اینهمه مرد و زن این دختر کوچک تنها حامی او بود!
سرش را تکان داده و نشست، دنیز را بغل گرفته و دوباره بلند شد.
بکتاش از دنیز چشم برداشت ما چیزی نگفت.
اما عمه هاریکا بدون توجه به حرفهای دنیز با اخم و با صدای بلند گفت:
- Bu evde hiçbir zaman yalan olmadı! Kayan, bu eve adım attığından beri pek çok şey değişti
<<توی این خونه تا به حال دروغ نبوده! کایان از وقتی که تو توی این خونه پا گذاشتی خیلی چیزها فرق کرده.>>
سپس رو به سوگل گفت:
- به خاطر مسخرهبازیهات با این پسر چطوری میتونی به پدرت دروغ بگی؟
سوگل درحالی که به هق- هق افتاده بود اشکش را پاک کرده و گفت:
- عمه خانم باور کنین من دروغ نگفتم، یعنی کایان اولش خونه بود ولی... ولی واقعاً بعدش به بیمارستان رفت... چرا باور نمیکنین؟
موهایش را کنار گوشش فرستاده و دستش را به یقهاش گرفت احساس میکرد درحال خفه شدن است.
مادرش و امل کنارش ایستاده بودند.
راحله درحالی که سعی داشت او را به سمت اتاقش هدایت کند گفت:
- بسه لطفاً... من باهاش حرف میزنم.
تلویزیون هنوز هم شیطنتها و مسخره بازیهای دیروزشان را نشان میداد حالا دیگر از بیمارستان بازگشته و درحال خوردن ناهار بودند بکتاش با دیدن صحنهای که برای بردن سوگل به خانه آمده بود و قایم شدن کایان اخمش بیشتر جمع شده و با دست شقیقههایش را فشرد، عمه هاریکا لحظهای به سمت مهناز بازگشته و گفت:
- مهناز لطفاً بایست!
سپس درحالی که اخم کرده بود رو به کایان و سوگل گفت:
- جفتتون هم برید توی اتاق من و منتظر باشید.
کایان دنیز را روی زمین گذاشته و بوسهای روی موهای بافته شدهاش زد نگاهی به مادرش که هنوز هم اشک به چشمانش بود انداخت و آخرین نگاهش به سمت فاتح برگشت که با پوزخند او را تماشا میکرد هیچ دوست نداشت نگاهش به چشمان بکتاش بیفتد از لحظهای که بکتاش سیلی به سوگل و سپس به او زده بود احساس میکرد که از او متنفر شده.
بیحرف قدمی به سمت پلهها برداشته و پشت سرش سوگل نیز به سمت پلهها رفت.
هر دو از پلهها بالا رفته و به سمت اتاق عمه هاریکا حرکت کردند انقدر ماجرا پیچ در پیچ شد که گردنبند عمه فراموششان شده بود بکتاش با یادآوری گردنبند سرش را به علامت تاسف تکان داده و دستی به موهایش کشید با صدای بلند گفت:
- یکی یه لیوان چای برای من بیاره سپس رو به خدمتکارها که همه صف کشیده و آنها را مینگریستند با تشر گفت:
- مگه با شما نیستم؟
افرا سریع به سمت آشپزخانه برای آوردن چای دوید بکتاش به عمه هاریکا که عصایش را به سمت خدمتکارها گرفته بود چشم دوخت.
عمه همانطور که اخم روی پیشانیاش نشسته بود و لحظه به لحظه پررنگتر میشد با صدای بلندی گفت:
- به نفعتونه بهم راستشو بگید، هر کسی در مورد گردنبند چیزی میدونه همین حالا بهم بگه وگرنه همتونو اخراج میکنم.
هر کدام از خدمتکارها برای دفاع از خود جملهای گفته و با دست و پای لرزان به آنها چشم دوختند.
عمه با اینکه با دیدن فیلم دوربینهای مداربسته مطمئن شده بود که خدمتکارها از خانه رفتهاند اما هنوز هم به چند نفر از آنها شک داشت تصمیم گرفت فعلا بیخیال این ماجرا شده و به ماجرای دروغ کایان و سوگل بپردازد.
۱.۸k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.