madness⭐
Part3
در باز شد و واتسون با یک پلاستیک خوراکی وارد شد : بهوش اومدی؟ حالت خوبه؟
-جان لطفا ادای مامانارو در نیار ! میبینی که زندم و حالم خوبه ...
+به هرکی میخوای دروغ بگی بگو ولی نمیتونی به من دروغ بگی ! خوب میدونم که خوب نیستی و داری تظاهر میکنی ! بهنفعته حرف بزنی …
شرلوک نفس عمیقی کشید و بعد چند لحظه شروع کرد به حرف زدن :
-میدونی جان؟ من واقعا دلم میخواد کسی بشم که بقیه دوسش داشته باشن . واقعا دلم میخواد یه دنسر هیپ هاپ بشم … مطمئنم که میتونم ، من خیلی براش تلاش کردم پس حقم نیست به رویام برسم ؟
+هی اروم باش شرلوک ، معلومه که میتونی ؛ من دیدمت ، دیدمت که چقدر تلاش میکنی ، دیدمت که صبح تا شب تمرین میکنی ، شب بیداری هاتو دیدم ، خستگیاتو دیدم ، ناامیدیت رو دیدم ، دیدم که تا خود صبح بیدار میمونی و سعی میکنی رو تک تک حرکاتت تمرین کنی ، دیدمت وقتی تا صبح جلوی آینه میرقصی تا از اینی که هستی بهترشی ؛ تو میتونی باشه ؟ اگرم نشد مهم نیست بازم تلاش میکنی ، من همیشه مراقبتم ، اینو یادت بمونه که من پیشتم ! شرلوک با شنیدن حرفای جان لبخند گرمی زد و مشتشو به شونه جان زد : ممنون رفیق …
-راستی وقتی بیهوش بودی هزیون میگفتی و یهو بلند داد زدی وایسا نرو
+جدی میگی جان؟
-من باهات شوخی دارم؟ … بازم خواب اون دخترو دیدی؟
+اه جان اون دختر نبود … اون یه پسر بود .
-چ- داری میگی یه پسر هرشب به خوابت میاد؟
+اره مشکل همینه جان ، چرا یه پسر باید انقدر حواس برام نزاره ؟
-وایسا ، ازش خوشت میاد؟
+من ؟ چرا باید از کسی که توی همون لحظه اول که دیدمش گربش چنگم بزنه و بدون هیچ حرفی بره خوشم بیاد ؟
درسته خیلی خوشگله ؛ موهای بلوندش ، صداش ، کیوت بودنش ، اون لبخند زیباش ولی …
واستا ، اصلا من چرا باید بهش دقت کنم ؟ اون پسر واقعا از ذهنم بیرون نمیره ، واقعا حواسمو پرت میکنه ! …
- هی شرلوک … چجوری با یک بار اتفاقی دیدن کسی که حتی اسمشو نمیدونی انقدر وابستششی ؟
+وابسته شدن که دست خود آدم نیست ، یهو به خودت میای میبینی تا گردن تو فکر و خیال طرف غرق شدی ، بعد میفهمی تنها رویا بوده که تو خیالِت بافتی …
در باز شد و واتسون با یک پلاستیک خوراکی وارد شد : بهوش اومدی؟ حالت خوبه؟
-جان لطفا ادای مامانارو در نیار ! میبینی که زندم و حالم خوبه ...
+به هرکی میخوای دروغ بگی بگو ولی نمیتونی به من دروغ بگی ! خوب میدونم که خوب نیستی و داری تظاهر میکنی ! بهنفعته حرف بزنی …
شرلوک نفس عمیقی کشید و بعد چند لحظه شروع کرد به حرف زدن :
-میدونی جان؟ من واقعا دلم میخواد کسی بشم که بقیه دوسش داشته باشن . واقعا دلم میخواد یه دنسر هیپ هاپ بشم … مطمئنم که میتونم ، من خیلی براش تلاش کردم پس حقم نیست به رویام برسم ؟
+هی اروم باش شرلوک ، معلومه که میتونی ؛ من دیدمت ، دیدمت که چقدر تلاش میکنی ، دیدمت که صبح تا شب تمرین میکنی ، شب بیداری هاتو دیدم ، خستگیاتو دیدم ، ناامیدیت رو دیدم ، دیدم که تا خود صبح بیدار میمونی و سعی میکنی رو تک تک حرکاتت تمرین کنی ، دیدمت وقتی تا صبح جلوی آینه میرقصی تا از اینی که هستی بهترشی ؛ تو میتونی باشه ؟ اگرم نشد مهم نیست بازم تلاش میکنی ، من همیشه مراقبتم ، اینو یادت بمونه که من پیشتم ! شرلوک با شنیدن حرفای جان لبخند گرمی زد و مشتشو به شونه جان زد : ممنون رفیق …
-راستی وقتی بیهوش بودی هزیون میگفتی و یهو بلند داد زدی وایسا نرو
+جدی میگی جان؟
-من باهات شوخی دارم؟ … بازم خواب اون دخترو دیدی؟
+اه جان اون دختر نبود … اون یه پسر بود .
-چ- داری میگی یه پسر هرشب به خوابت میاد؟
+اره مشکل همینه جان ، چرا یه پسر باید انقدر حواس برام نزاره ؟
-وایسا ، ازش خوشت میاد؟
+من ؟ چرا باید از کسی که توی همون لحظه اول که دیدمش گربش چنگم بزنه و بدون هیچ حرفی بره خوشم بیاد ؟
درسته خیلی خوشگله ؛ موهای بلوندش ، صداش ، کیوت بودنش ، اون لبخند زیباش ولی …
واستا ، اصلا من چرا باید بهش دقت کنم ؟ اون پسر واقعا از ذهنم بیرون نمیره ، واقعا حواسمو پرت میکنه ! …
- هی شرلوک … چجوری با یک بار اتفاقی دیدن کسی که حتی اسمشو نمیدونی انقدر وابستششی ؟
+وابسته شدن که دست خود آدم نیست ، یهو به خودت میای میبینی تا گردن تو فکر و خیال طرف غرق شدی ، بعد میفهمی تنها رویا بوده که تو خیالِت بافتی …
۲.۵k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.