/ببخشید/
پارت6❤
#بنگچان
صبح با دل درد شدید بلند شدم که دیدم لختم...که یهو کل اتفاقات دیشب از جلوی شمام رد شد.
وایییی...خدا...من چه گوهی بود خوردم چرا دیشب باهاش همکاری کردم...خاک تو سرم.
از رو تخت بلند شدم.
لباسی نداشتم برای همین یکی از تیشرتای چان رو برداشتم و پوشیدمش اوه چقدر گشاده یکم خیلی بازه جوری که از شونم میوفته و پایینش تا بالای زانوم بود.
فکر نکنم چان خونه باشه.
از اتاق اومدم بیرون.
به سمت میز پذیرایی رفتم که روش صبحونه بود و کنارش یک کاغذ کوچیک بود.
کاغذ رو برداشتم و خوندمش.
"ببخشید سه یورا که نتونستم پیشت باشم کار فوری برام پیش اومد.
اگه دلت درد کرد مسکن تو آشپزخونه هست.
دوست دارم.
چان"
وایی قلبم اکلیلی شد چقدر جنتلمنه...نه نه وایسا دختر تو نباید عاشقش بشی اون تو رو دزدیده...ولی بازم نمیتونم ازش دل بکنم.
دستامو روی صورتم گزاشتم و جیغ کشیدم.
رو صندلی نشستم و شروع کردم به صبحونه خوردن.
بعد صبحونه ظرف ها رو جمع کردم و بردم آشپزخونه و شروع به شستنشون کردم.
در حال شستن ظرف ها بودم که صدای انداختن کلید از در اومد.
فکر کنم چان باشه.
_سه یورا کجایی؟ (کمی بلند)
+من توی آشپزخونم. (بلند)
چان اومد داخل آشپزخونه.
تو دستش چند تا پاکت لباس و پلاستیک های خوراکی بود...سرش گرم اونا بود.
_میگم سه یورا اینا....
ویو چان:
رفتم تو آشپزخونه جای سه یورا.
سرم گرم پلاستیکا بود و بهش نگاهی نکردم.
_میگم سه یورا...
که نگاهم به بدنش افتاد...اون لباس منو پوشیده بود و بدنش توی نما بود.
_میگم چقدر بهت میاد.
+چی بهم میاد؟
_لباسم که الان تو تنته.
ویو سه یورا:
وایی نه لباسم...این لباس خیلی بازه...ظرفا تموم شده بودن برای همین سریع دستامو آب کشیدم و بدون این که خشکشون کنم دویدم سمت اتاق.
صدای خنده های چان رو میتونستم بشنوم...وایی خنده هاشم قشنگه...نه نه تو نباید عاشقش شی.
رفتم تو اتاق و خودمو رو تخت پرت کردم و زیر پتو قایم شدم...
#بنگچان
صبح با دل درد شدید بلند شدم که دیدم لختم...که یهو کل اتفاقات دیشب از جلوی شمام رد شد.
وایییی...خدا...من چه گوهی بود خوردم چرا دیشب باهاش همکاری کردم...خاک تو سرم.
از رو تخت بلند شدم.
لباسی نداشتم برای همین یکی از تیشرتای چان رو برداشتم و پوشیدمش اوه چقدر گشاده یکم خیلی بازه جوری که از شونم میوفته و پایینش تا بالای زانوم بود.
فکر نکنم چان خونه باشه.
از اتاق اومدم بیرون.
به سمت میز پذیرایی رفتم که روش صبحونه بود و کنارش یک کاغذ کوچیک بود.
کاغذ رو برداشتم و خوندمش.
"ببخشید سه یورا که نتونستم پیشت باشم کار فوری برام پیش اومد.
اگه دلت درد کرد مسکن تو آشپزخونه هست.
دوست دارم.
چان"
وایی قلبم اکلیلی شد چقدر جنتلمنه...نه نه وایسا دختر تو نباید عاشقش بشی اون تو رو دزدیده...ولی بازم نمیتونم ازش دل بکنم.
دستامو روی صورتم گزاشتم و جیغ کشیدم.
رو صندلی نشستم و شروع کردم به صبحونه خوردن.
بعد صبحونه ظرف ها رو جمع کردم و بردم آشپزخونه و شروع به شستنشون کردم.
در حال شستن ظرف ها بودم که صدای انداختن کلید از در اومد.
فکر کنم چان باشه.
_سه یورا کجایی؟ (کمی بلند)
+من توی آشپزخونم. (بلند)
چان اومد داخل آشپزخونه.
تو دستش چند تا پاکت لباس و پلاستیک های خوراکی بود...سرش گرم اونا بود.
_میگم سه یورا اینا....
ویو چان:
رفتم تو آشپزخونه جای سه یورا.
سرم گرم پلاستیکا بود و بهش نگاهی نکردم.
_میگم سه یورا...
که نگاهم به بدنش افتاد...اون لباس منو پوشیده بود و بدنش توی نما بود.
_میگم چقدر بهت میاد.
+چی بهم میاد؟
_لباسم که الان تو تنته.
ویو سه یورا:
وایی نه لباسم...این لباس خیلی بازه...ظرفا تموم شده بودن برای همین سریع دستامو آب کشیدم و بدون این که خشکشون کنم دویدم سمت اتاق.
صدای خنده های چان رو میتونستم بشنوم...وایی خنده هاشم قشنگه...نه نه تو نباید عاشقش شی.
رفتم تو اتاق و خودمو رو تخت پرت کردم و زیر پتو قایم شدم...
۱.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.