365 day
#365_day
P2
نگاهی به مامانم کردم که دیدم نگاهشو ازم گرفت . فک کنم چاره یی نبود .
بابای تهیونگ نگاهم کرد(اره درسته ، فردا)
چشامو روی هم فشار دادم . و بازشون کردم
+بله ، مشکلی نیست
به خاطر مشکل خانوادگی اونا من باید قربانی میشدم؟
بعد کمی حرف زدن پاشدن و رفتن . منم پاشدم که برم توی اتاقم ، صدای مامانم مانع شد
(پسر خوبی بود نه؟)
سرمو برگردوندم
+چه فرقی براتون داره! چه خوب باشه چه بد به هرحال که من عروسش میشم! .
بابام پوزخندی زد و انگشت اشاره شو کسید سمتم
(خیلی احمقی! ، اون خوشبختت میکنه) .
خوشبخت شدن از راه بدبختی؟ . این امکان نداره . با تباهی جواب دادم
+اره پسر خوبی بود .
گوشیمو نگاهی کردم
23:00
خاموشش کردم و به راهم ادامه دادم . رفتم توی اتاق درو بستم و به در تکیه دادم و اروم نشستم .
من کاری نکردم که قربانی اشتباه بابام بشم! . . این دیوونگیه که دارن مجبورم میکنن توی همین 17 سالگی ازدواج کنم . سرمو گذاشتم رو پاهام . . فردا؟ . . خیلی زود نیست؟ تازه همو دیدیم!
پاشدم و رفتم تو تختم .
نگاهی به ساعت انداختم
23:10
نگاهمو از ساعت گرفتم و دراز کشیدم .
اینور و اونور کردم ، خوابم نمیبرد . من نمیخوام ازدواج کنم! . . من نمیخوام زن خونه دار باشم، میخوام برم دنبال ارزویی که این همه وقت براش درس خوندم .
دوباره نگاهی به ساعت کردم
1:54
اینقد زود گذشت؟ . . با بدبختی خودمو خوابوندم . .
------
بلاخره باهاش ازدواج کردم . توی خونه به کاناپه تکیه دادم که با صدای در به خودم اومدم . مامانم رفت سمت در و بع چند دقیقه برگشت .(تهیونگه! اومده ببرتت) .
چشامو با دستام مالوندم . و زیر لب گفتم
+ازش متنفرم . .
صدای وویونگو شنیدم . (ا.ت ، من اومدم!)
چه بد موقعه، قشنگ زمانی که داشتم میرفتم ، برادر بزرگم اومده بود . سریع رفتم بغلش .
+هیونگ! خوش اومدی .
موهامو نوازش کرد(هنوزم همون کوچولویی!)
دوسال از نبودنش گذشته بود .
با صدای بمی که از پشت سرم شنیدم از
بغلش جدا شدم.
_هنوز اماده نشدی؟ .
وویونگ برگشت و نگاهی بهش کرد(این کیه؟) . و خودمو پشت وویونگ قایم کردم .
تهیونگ سرشو خم کرد و نگاهی به من که پشت وویونگ قایم شده بودم انداخت . سرشو پایین گرفت و دوباره سرشو بالا اورد ، و خطاب به وویونگ حرف زد .
_اومدم عروسمو ببرم! اجازه ندارم؟ .
وویونگ نگاهم کرد .(عروست؟) .با صدای بمش جواب داد . اومد سمتمو دستمو گرفت و از پشت وویونگ بیرون اوردم .
_خوشبختم برادر زن ، اما خیلی بد موقعه دیدمت .
و با سر بهم اشاره کرد (برو اماده شو) .
رفتم توی اتاقم و نفهمیدم بعد من چی گفتن . با چمدون دستم بیرون رفتم . که وویونگ یقه ی تهیونگو گرفته بود (کی بهت اجازه ی ازدواج با خواهرمو داده عوضی؟) .
تهیونگ پوزخندی زد، نگاهشو از وویونگ گرفت و دوباره نگاهش کرد .
تا الان چطور بود
P2
نگاهی به مامانم کردم که دیدم نگاهشو ازم گرفت . فک کنم چاره یی نبود .
بابای تهیونگ نگاهم کرد(اره درسته ، فردا)
چشامو روی هم فشار دادم . و بازشون کردم
+بله ، مشکلی نیست
به خاطر مشکل خانوادگی اونا من باید قربانی میشدم؟
بعد کمی حرف زدن پاشدن و رفتن . منم پاشدم که برم توی اتاقم ، صدای مامانم مانع شد
(پسر خوبی بود نه؟)
سرمو برگردوندم
+چه فرقی براتون داره! چه خوب باشه چه بد به هرحال که من عروسش میشم! .
بابام پوزخندی زد و انگشت اشاره شو کسید سمتم
(خیلی احمقی! ، اون خوشبختت میکنه) .
خوشبخت شدن از راه بدبختی؟ . این امکان نداره . با تباهی جواب دادم
+اره پسر خوبی بود .
گوشیمو نگاهی کردم
23:00
خاموشش کردم و به راهم ادامه دادم . رفتم توی اتاق درو بستم و به در تکیه دادم و اروم نشستم .
من کاری نکردم که قربانی اشتباه بابام بشم! . . این دیوونگیه که دارن مجبورم میکنن توی همین 17 سالگی ازدواج کنم . سرمو گذاشتم رو پاهام . . فردا؟ . . خیلی زود نیست؟ تازه همو دیدیم!
پاشدم و رفتم تو تختم .
نگاهی به ساعت انداختم
23:10
نگاهمو از ساعت گرفتم و دراز کشیدم .
اینور و اونور کردم ، خوابم نمیبرد . من نمیخوام ازدواج کنم! . . من نمیخوام زن خونه دار باشم، میخوام برم دنبال ارزویی که این همه وقت براش درس خوندم .
دوباره نگاهی به ساعت کردم
1:54
اینقد زود گذشت؟ . . با بدبختی خودمو خوابوندم . .
------
بلاخره باهاش ازدواج کردم . توی خونه به کاناپه تکیه دادم که با صدای در به خودم اومدم . مامانم رفت سمت در و بع چند دقیقه برگشت .(تهیونگه! اومده ببرتت) .
چشامو با دستام مالوندم . و زیر لب گفتم
+ازش متنفرم . .
صدای وویونگو شنیدم . (ا.ت ، من اومدم!)
چه بد موقعه، قشنگ زمانی که داشتم میرفتم ، برادر بزرگم اومده بود . سریع رفتم بغلش .
+هیونگ! خوش اومدی .
موهامو نوازش کرد(هنوزم همون کوچولویی!)
دوسال از نبودنش گذشته بود .
با صدای بمی که از پشت سرم شنیدم از
بغلش جدا شدم.
_هنوز اماده نشدی؟ .
وویونگ برگشت و نگاهی بهش کرد(این کیه؟) . و خودمو پشت وویونگ قایم کردم .
تهیونگ سرشو خم کرد و نگاهی به من که پشت وویونگ قایم شده بودم انداخت . سرشو پایین گرفت و دوباره سرشو بالا اورد ، و خطاب به وویونگ حرف زد .
_اومدم عروسمو ببرم! اجازه ندارم؟ .
وویونگ نگاهم کرد .(عروست؟) .با صدای بمش جواب داد . اومد سمتمو دستمو گرفت و از پشت وویونگ بیرون اوردم .
_خوشبختم برادر زن ، اما خیلی بد موقعه دیدمت .
و با سر بهم اشاره کرد (برو اماده شو) .
رفتم توی اتاقم و نفهمیدم بعد من چی گفتن . با چمدون دستم بیرون رفتم . که وویونگ یقه ی تهیونگو گرفته بود (کی بهت اجازه ی ازدواج با خواهرمو داده عوضی؟) .
تهیونگ پوزخندی زد، نگاهشو از وویونگ گرفت و دوباره نگاهش کرد .
تا الان چطور بود
۲.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.