پارت 20
Black_blood
part20
جونکوک: وایی این دختره چقدر تند میره حالا خوبه یع پاش چلاقع چلاق نبود باید چیکار میکردیم
یونگی: الان لو نریم با این سرو صدا صلوات الله یونگی یا خود جونکوک وآله الهه خوب ها یونگی
جونکوک: خوب حالا پیامبر انسان پاک خدا فعلا هواست رو جمع کن اینع ماست پخش زمین نشی
یونگی: درکت نمیکنم چجوری خودت رو با بقیع اشتباه میگیری
جونکوک: کسی نیست تو رو درک کنه نا سلامتی یه کی دارع یه پاش رو از دست میده یکی داره جون میده سقط شه اونوقت تو داری با من بحث میکنی
یونگی: ولی حالا که بحث بیخیالی شد این جیمین اومل برای خودش چه خوب خوابیده راحت درحالی که ما اینجا حون میدیم
جونکوک: به هرحال بیخیال اها اوناهاش پلنگ صورتی
یونگی: و همکنون چکارچی طمع خود را پیدا میکند ولی مظنون آنقدر تند دوید که هفت جدو آبادو اسمو فامیلو زیز خاکی هامون رو جلو چشمون آورد
جونکوک: خوب اقای مستند گو اگه تموم شد لطفا برو تو سالن غذا خوری تا اون تهیونگ رو بیاری بیرون
یونگی: یا هانا هویی باتوم ( آروم)
هانا: چیع اگه یکم دیگه دیر کنیم میمیره اصلا میدونید چقدر اونجا موندیم
( کلا کل حرفاشون آروم میزنن)
جونکوک: بابا باشه تو بیا با من بریم
یونگی: راست میگه تو برو من میرم پیشش
هانا: باشع ولی یونا و جیمین کجا هستن برای اونا هم اتفاقی افتاده
جونکوک: نه بابا اونا الان تو خواب هشت پادشاهن
هانا: من واسع اون یونا دارم
یونگی: من میرم جونکوک هواست باشع اگه زنگ زدم جواب بده ممکنه به کمک نیاز داشته باشم
جونکوک: باشع اول هانا رو ببرم
یونگی: هواستون باشع زیاد سرو صدا نکنید
جونکوک: هوم باشع پس فعلا
ویو تهیونگ
تهیونگ: این دختره کجا موند نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ولش کن بابا چرا انقدر نگران اونم وقتی خودم اینجام
تهیونگ: چشمام دیگه داشت سنگین میشد همش میخواستم بخوابم بزور چشام رو باز گذاشته بودم که صدای هول داد در اومد چه عجب بالاخره اومد چشمام درست نمیدید اما فکنم یونگی بود
یونگی: تهیونگ اینجای
تهیونگ: اخیش بالخره بیا کمکم کن پاهام یخ زدن نمیتونم تکون بدم
یونگی: خوب از اصکلی خودتو اون اومل هست دیگه قرار بود فقط اتاق رو بگردین
تهیونگ: وقتی چیزی نمیدونی دم گوش من ور ور نکن
یونگی: باشع پس فعلا بیا از اینجا بریم تا به بستنی تبدیل نشدی
ویو جونکوک و هانا
هانا: حالا پامو چیکار کنم نمیتونم که با این پا بخوام
جونکوک: فعلا وایسا بریم با یونا یه کاری میکنیمش
هانا: خوب من یع فکری دارم وقتی رفتم داخل خودم رو از تخت به عمد میدازم البته جوری که بیشتر از این به پام ضربه وارد نشه بعد یکی از اون هم اتاقی های فوضولم میرین به ناظمـ
جونکوک: خوب بقیش
هانا: تا اسم ناظم رو گفتم دوباره یاد حرفاش با مدیر افتادم فعلا که وقت نمیکنم بگم فردا بهشون میگم ( تو ذهنش)
جونکوک: چی شد
هانا: اها هیچی همین دیگه میرن به یکی میگن بعدش منم میرم پیش خانم لی سوک
The end of the part20
______________♡___________________
part20
جونکوک: وایی این دختره چقدر تند میره حالا خوبه یع پاش چلاقع چلاق نبود باید چیکار میکردیم
یونگی: الان لو نریم با این سرو صدا صلوات الله یونگی یا خود جونکوک وآله الهه خوب ها یونگی
جونکوک: خوب حالا پیامبر انسان پاک خدا فعلا هواست رو جمع کن اینع ماست پخش زمین نشی
یونگی: درکت نمیکنم چجوری خودت رو با بقیع اشتباه میگیری
جونکوک: کسی نیست تو رو درک کنه نا سلامتی یه کی دارع یه پاش رو از دست میده یکی داره جون میده سقط شه اونوقت تو داری با من بحث میکنی
یونگی: ولی حالا که بحث بیخیالی شد این جیمین اومل برای خودش چه خوب خوابیده راحت درحالی که ما اینجا حون میدیم
جونکوک: به هرحال بیخیال اها اوناهاش پلنگ صورتی
یونگی: و همکنون چکارچی طمع خود را پیدا میکند ولی مظنون آنقدر تند دوید که هفت جدو آبادو اسمو فامیلو زیز خاکی هامون رو جلو چشمون آورد
جونکوک: خوب اقای مستند گو اگه تموم شد لطفا برو تو سالن غذا خوری تا اون تهیونگ رو بیاری بیرون
یونگی: یا هانا هویی باتوم ( آروم)
هانا: چیع اگه یکم دیگه دیر کنیم میمیره اصلا میدونید چقدر اونجا موندیم
( کلا کل حرفاشون آروم میزنن)
جونکوک: بابا باشه تو بیا با من بریم
یونگی: راست میگه تو برو من میرم پیشش
هانا: باشع ولی یونا و جیمین کجا هستن برای اونا هم اتفاقی افتاده
جونکوک: نه بابا اونا الان تو خواب هشت پادشاهن
هانا: من واسع اون یونا دارم
یونگی: من میرم جونکوک هواست باشع اگه زنگ زدم جواب بده ممکنه به کمک نیاز داشته باشم
جونکوک: باشع اول هانا رو ببرم
یونگی: هواستون باشع زیاد سرو صدا نکنید
جونکوک: هوم باشع پس فعلا
ویو تهیونگ
تهیونگ: این دختره کجا موند نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ولش کن بابا چرا انقدر نگران اونم وقتی خودم اینجام
تهیونگ: چشمام دیگه داشت سنگین میشد همش میخواستم بخوابم بزور چشام رو باز گذاشته بودم که صدای هول داد در اومد چه عجب بالاخره اومد چشمام درست نمیدید اما فکنم یونگی بود
یونگی: تهیونگ اینجای
تهیونگ: اخیش بالخره بیا کمکم کن پاهام یخ زدن نمیتونم تکون بدم
یونگی: خوب از اصکلی خودتو اون اومل هست دیگه قرار بود فقط اتاق رو بگردین
تهیونگ: وقتی چیزی نمیدونی دم گوش من ور ور نکن
یونگی: باشع پس فعلا بیا از اینجا بریم تا به بستنی تبدیل نشدی
ویو جونکوک و هانا
هانا: حالا پامو چیکار کنم نمیتونم که با این پا بخوام
جونکوک: فعلا وایسا بریم با یونا یه کاری میکنیمش
هانا: خوب من یع فکری دارم وقتی رفتم داخل خودم رو از تخت به عمد میدازم البته جوری که بیشتر از این به پام ضربه وارد نشه بعد یکی از اون هم اتاقی های فوضولم میرین به ناظمـ
جونکوک: خوب بقیش
هانا: تا اسم ناظم رو گفتم دوباره یاد حرفاش با مدیر افتادم فعلا که وقت نمیکنم بگم فردا بهشون میگم ( تو ذهنش)
جونکوک: چی شد
هانا: اها هیچی همین دیگه میرن به یکی میگن بعدش منم میرم پیش خانم لی سوک
The end of the part20
______________♡___________________
۸.۰k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.