روزی روزگاری عشق ... part 36 ... فصل 2
از همچین ری اکشنی متعجب شده بود
چطور میتونست همچین رفتاری بکنه؟
همون طور با شک و تعجب بهش خیره مونده بود
یعنی کار اشتباهی کرده بودن ؟
اون بچه گناهی نکرده بود
فکر میکرد نوه اش الان خواب باشد اما نه
اون دقیقا اوت گوشه وایساده بود
معلوم بود چیزی نشنیده فقط با چشمای درشت و مشکی رنگش به آن دو نگاه میکرد
ته چهره ی پدرشو داشت الان که دقت میکرد
زیادی شبیه به دامادش بود
توی افکارش غرق بود زیادی در فکر مقایسه ی نوه و دامادش فرو رفته بود
تهیونگ : من کجا بخوابم؟
لی : پیش بچت
تهیونگ : اون بچه ی من نیس
لی : خون تو درون رگاشه
تهیونگ : هنوز چیزی معلوم نیست ... فردا باید در مورد همه چیز حرف بزنیم ... و این قضیه رو روشن کنیم
لی : هوم ... باش... هر جور خودت راحتی
تهیونگ : پس من رو کاناپه میخوابم
لی : باشه ... من مشکلی ندارم
بازم سکوت ترسناکی داشت درون اون جمع به وجود میومد که
لونا: اگا بیشعوله
تهیونگ : ها ؟ ... درست صحبت کن * سرد و طلبکارانه
لونا : شلا میگای اینژا بگابی ؟
تهیونگ : چون چه چسبیده به را
لونا : گشنگ حلف بژن
تهیونگ : مگه زشت حرف زدم ؟
لونا : من تولو دوش ندالم
تهیونگ : منم ندارم
لونا : دلت می آد ؟
تهیونگ : قُولومم میاد
لونا : بیشعول
تهیونگ : قربون تو باشعور
همین طور که اون دوتا بحث میکردن اونم نگاهشون میکرد
توی فکرش اگر ها میگذشت
اگر اون روز دروغ نمیگفت الان اون از بابا شدنش خوشحال بود
اگر زود تر بهش میگفت بابا شده دردسرش کمتر بود
اگر اون روز پیش دخترم بودم این اتفاق نیوفتاد
اگر به دخترکم نمیگفتم یه پسر نشست کنارت بزنش همچین چیزی نمیشد
به خودش لعنت ها میفرستاد
اما دیگه کار از کار گذشته بود
البته حق داشت سرد باشه
اونا بهش درد دادن
شاید اگه زود تر بهش گفته بود داره بابا میشه خیلی بهتر بود
الان دیگه دیر شده بود
در دلش دعا دعا میکرد که بتونه دامادشو دوباره همون آدم قبلی بکنه
آدمی خوش اخلاق ، خوش رفتار ، با مهر و محبت
امیدی ته دلش داشت که همه چی درست میشه فقط امید وار بود
زیاد طول نکشه
و دیر نشده باشه
...
لایک : ۱۸
کامنت : ۹
چطور میتونست همچین رفتاری بکنه؟
همون طور با شک و تعجب بهش خیره مونده بود
یعنی کار اشتباهی کرده بودن ؟
اون بچه گناهی نکرده بود
فکر میکرد نوه اش الان خواب باشد اما نه
اون دقیقا اوت گوشه وایساده بود
معلوم بود چیزی نشنیده فقط با چشمای درشت و مشکی رنگش به آن دو نگاه میکرد
ته چهره ی پدرشو داشت الان که دقت میکرد
زیادی شبیه به دامادش بود
توی افکارش غرق بود زیادی در فکر مقایسه ی نوه و دامادش فرو رفته بود
تهیونگ : من کجا بخوابم؟
لی : پیش بچت
تهیونگ : اون بچه ی من نیس
لی : خون تو درون رگاشه
تهیونگ : هنوز چیزی معلوم نیست ... فردا باید در مورد همه چیز حرف بزنیم ... و این قضیه رو روشن کنیم
لی : هوم ... باش... هر جور خودت راحتی
تهیونگ : پس من رو کاناپه میخوابم
لی : باشه ... من مشکلی ندارم
بازم سکوت ترسناکی داشت درون اون جمع به وجود میومد که
لونا: اگا بیشعوله
تهیونگ : ها ؟ ... درست صحبت کن * سرد و طلبکارانه
لونا : شلا میگای اینژا بگابی ؟
تهیونگ : چون چه چسبیده به را
لونا : گشنگ حلف بژن
تهیونگ : مگه زشت حرف زدم ؟
لونا : من تولو دوش ندالم
تهیونگ : منم ندارم
لونا : دلت می آد ؟
تهیونگ : قُولومم میاد
لونا : بیشعول
تهیونگ : قربون تو باشعور
همین طور که اون دوتا بحث میکردن اونم نگاهشون میکرد
توی فکرش اگر ها میگذشت
اگر اون روز دروغ نمیگفت الان اون از بابا شدنش خوشحال بود
اگر زود تر بهش میگفت بابا شده دردسرش کمتر بود
اگر اون روز پیش دخترم بودم این اتفاق نیوفتاد
اگر به دخترکم نمیگفتم یه پسر نشست کنارت بزنش همچین چیزی نمیشد
به خودش لعنت ها میفرستاد
اما دیگه کار از کار گذشته بود
البته حق داشت سرد باشه
اونا بهش درد دادن
شاید اگه زود تر بهش گفته بود داره بابا میشه خیلی بهتر بود
الان دیگه دیر شده بود
در دلش دعا دعا میکرد که بتونه دامادشو دوباره همون آدم قبلی بکنه
آدمی خوش اخلاق ، خوش رفتار ، با مهر و محبت
امیدی ته دلش داشت که همه چی درست میشه فقط امید وار بود
زیاد طول نکشه
و دیر نشده باشه
...
لایک : ۱۸
کامنت : ۹
۵.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.