(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت 3
...... خوب از اونجایی که پدرت ترو مفتی داد پس ما هم باید این را جشم بگیریم
آلیس هیچ جوابی در سوال اون مرد نداد سکوت را انتخاب کرد مرده سمت آلیس رفت و جلو اش زانو زد
مرده : دختر خیلی خوشگلی
آلیس توفی تو صورت مرده انداخت و با صدا بلند گفت
آلیس: توف تو روت
مرده نگاه اش رو به آلیس دوخت و این بار سیلی از دست کثیف همان مرد خورد
مرده : اینو ببرین پیشه بقیه
دوتا از خدمه ها سمته آلیس رفتن و از بازو هایش گرفت و از زمین بلند اش کرد همان مرده که رئیس اش بود روبه آلیس کرد و گفت
مرده : کاری خواهم کرد تا از زندگیت لذت ببری
آلیس با کمال عصبانیت گفت
آلیس : نمیخواد خودتون رو اذیت نکنید شما به زندگی خودتون برسید
مرده : دختره گستاخ ببرینش
آلیس را از چادر خارج کردن از اونجا ایی که آن ها برایه کاری که مثلا گرفتن آدم ها و بچه ها بود به آن جا آماده بودن با قیمت مناسب آن ها را میخریدن و برایه پادشاهی دیگران برایه کاراشون خریدین میبودند
آلیس را به یه زندان بردن
آلیس هیچی نمیگفت و میدونست چه بلا ای سرش می آمد به دورو ور اش نگاه کرد چند تا دختر جوان و پسر ها جون همان جا نشسته بودن بیرون هم بود و هوا خیلی سرد بود دختری جوان به آلیس نگاه آنداخت
...... شما را هم به فروشگذاشته آن
آلیس از شدت ناراحتی و خستگی و کتک های که خورده بود پوزخندی زد و گفت
آلیس: نه من را رو هیچ قیمتی دادن
..... چی ؟
آلیس خندی کرد و با خودش گفت
//ویلیامز آلیس دیگر زندگی تو به اتمام رسیده هست اما من به این راحتی ها پا پس نمیکشم //
پیرزنی که دست هایش میلرزید از اینکه سن اش زیاد بود بهش نزدیک شد و دست اش را گذاشت رو دست آلیس ....
آلیس با ترس بهش نگاه کرد
پیرزن : ملکه آینده....
آلیس: شما چی داری میگین
پیرزن: این گردنبند رو بگیر ایندت رو عوض میکنه
آلیس از دست پیرزن گردنبند را گرفت و بهش با شکه نگاه میکرد مردمک چشم هایش برقی میزد
آلیس: من اینو چیکارش کنم ؟
پیرزن : دوشیزه از شما تقاضای کمک میخواهم
آلیس با کنجکاو گفت
آلیس: اگه کمکی از دستم بیاد چرا که نه
پیرزن : از این گردنبند به خوبی مواظبت کنید تا دسته کسی بهش نرسته
آلیس: چرا میگین دست کسی نباید بیافته ؟
پیرزن دستی به موهای آلیس کشید و گفت
پیرزن : چون دسته شما هست
پیرزن رو زمین دراز کشید و در خواب فروع رفت آلیس شکه شده بود آخه این چی بود که بهش داد خدمه ای سمته آن ها رفت آلیس وقتی دید زود گردنبند رو قائم کرد خدمه نگاهی به آن ها کرد و دوباره رفت آلیس با خودش زمزمه کرد
// خدا میدونه چه بلایی سرم میاد این گردند بند را باید قائم کنم//
سمته کنج زندان رفت و شروع به کندن زمین کرد خیلی عمیق چاهی درست کرد و تیک از لباس اش پاره کرد و گردنبند را در تیکه پارچه
گذاشت و در همان چاهی که کند گذاشت و دوباره خاک ها را رو اش ریخت....
@h41766101
پارت 3
...... خوب از اونجایی که پدرت ترو مفتی داد پس ما هم باید این را جشم بگیریم
آلیس هیچ جوابی در سوال اون مرد نداد سکوت را انتخاب کرد مرده سمت آلیس رفت و جلو اش زانو زد
مرده : دختر خیلی خوشگلی
آلیس توفی تو صورت مرده انداخت و با صدا بلند گفت
آلیس: توف تو روت
مرده نگاه اش رو به آلیس دوخت و این بار سیلی از دست کثیف همان مرد خورد
مرده : اینو ببرین پیشه بقیه
دوتا از خدمه ها سمته آلیس رفتن و از بازو هایش گرفت و از زمین بلند اش کرد همان مرده که رئیس اش بود روبه آلیس کرد و گفت
مرده : کاری خواهم کرد تا از زندگیت لذت ببری
آلیس با کمال عصبانیت گفت
آلیس : نمیخواد خودتون رو اذیت نکنید شما به زندگی خودتون برسید
مرده : دختره گستاخ ببرینش
آلیس را از چادر خارج کردن از اونجا ایی که آن ها برایه کاری که مثلا گرفتن آدم ها و بچه ها بود به آن جا آماده بودن با قیمت مناسب آن ها را میخریدن و برایه پادشاهی دیگران برایه کاراشون خریدین میبودند
آلیس را به یه زندان بردن
آلیس هیچی نمیگفت و میدونست چه بلا ای سرش می آمد به دورو ور اش نگاه کرد چند تا دختر جوان و پسر ها جون همان جا نشسته بودن بیرون هم بود و هوا خیلی سرد بود دختری جوان به آلیس نگاه آنداخت
...... شما را هم به فروشگذاشته آن
آلیس از شدت ناراحتی و خستگی و کتک های که خورده بود پوزخندی زد و گفت
آلیس: نه من را رو هیچ قیمتی دادن
..... چی ؟
آلیس خندی کرد و با خودش گفت
//ویلیامز آلیس دیگر زندگی تو به اتمام رسیده هست اما من به این راحتی ها پا پس نمیکشم //
پیرزنی که دست هایش میلرزید از اینکه سن اش زیاد بود بهش نزدیک شد و دست اش را گذاشت رو دست آلیس ....
آلیس با ترس بهش نگاه کرد
پیرزن : ملکه آینده....
آلیس: شما چی داری میگین
پیرزن: این گردنبند رو بگیر ایندت رو عوض میکنه
آلیس از دست پیرزن گردنبند را گرفت و بهش با شکه نگاه میکرد مردمک چشم هایش برقی میزد
آلیس: من اینو چیکارش کنم ؟
پیرزن : دوشیزه از شما تقاضای کمک میخواهم
آلیس با کنجکاو گفت
آلیس: اگه کمکی از دستم بیاد چرا که نه
پیرزن : از این گردنبند به خوبی مواظبت کنید تا دسته کسی بهش نرسته
آلیس: چرا میگین دست کسی نباید بیافته ؟
پیرزن دستی به موهای آلیس کشید و گفت
پیرزن : چون دسته شما هست
پیرزن رو زمین دراز کشید و در خواب فروع رفت آلیس شکه شده بود آخه این چی بود که بهش داد خدمه ای سمته آن ها رفت آلیس وقتی دید زود گردنبند رو قائم کرد خدمه نگاهی به آن ها کرد و دوباره رفت آلیس با خودش زمزمه کرد
// خدا میدونه چه بلایی سرم میاد این گردند بند را باید قائم کنم//
سمته کنج زندان رفت و شروع به کندن زمین کرد خیلی عمیق چاهی درست کرد و تیک از لباس اش پاره کرد و گردنبند را در تیکه پارچه
گذاشت و در همان چاهی که کند گذاشت و دوباره خاک ها را رو اش ریخت....
@h41766101
۳۶۲
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.