๑• منو به یاد بیار •๑
part1
از زبان جونگ کوک•
ا/ت داشت از خیابون رد میشد که بره بستنی بگیره که یهو یادم اومد بهش بگم واسه من بستنی موزی بگیره
کوک: ا/تتتت
وسط خیابون وایساد
ا/ت: چیه
کوک: واسه من بستنی مو.....
یه دفعه یه ماشین با ا/ت تصادف کرد دست و پامو گم کرده بودم و فقط تونستم برم پیشش، بیهوش شده بود و مردم دورمون جمع شده بودن به زور نفس میکشید
به خودم اومدم و سریع زنگ زدم به آمبولانس بعد حدود 10 دقیقه رسیدنو ا/ت رو گذاشتن رو برانکارد و بردنش تو ماشین منم باهاشون رفتم بعد چند دقیقه رسیدیم بیمارستان و ا/ت رو یه راست بردن اتاق عمل
چند ساعت بعد•
چند ساعت گذشته بود و هیچ خبری نشده بود که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
کوک: چیشد؟ حالش چطوره؟
دکتر: خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود ولی یه موضوع مهم هست که باید بدونید
کوک: چی؟
دکتر: در حین تصادف بخشی از مغزشون که مربوط به حافظه و خاطرات هست اسیب جدی ای دیده و ممکنه حافظه اشون رو از دست بدن
کوک: ینی... واقعا حافظه اشو از دست میده؟
دکتر: متاسفانه احتمالش زیاده...
چند روز بعد•
چند زور گذشته ولی ا/ت هنوز به هوش نیومده.... اگه واقعا حافظه اشو از دست بده و منو یادش نیاد چی؟
تو همین فکرا بودم که خوابم برد...
( پیام بازرگانی
.
.
.
.
.
کوک کنار تخت ا/ت بود و سرش رو تخت بود.
.
.
.
.
)
از زبان ا/ت•
اروم چشامو باز کردم... اینجا کجاس... این(کوک) کیه؟... ای سرم.... هیچی تو سرم نیست.... حتی خودمم یادم نمیاد....
اروم بلند شدم و نشستم که یه خانم(پرستار) اومد طرفم
پرستار: بلاخره به هوش اومدید؟ میرم دکتر رو بیارم
تازه فهمیدم تو بیمارستانم ولی این پسره کیه؟
یکم تکون خورد و بعد بلند شد، گیج بود که منو دید
کوک: ا/.....ت... بلاخره پاشدی...
محکم بغلم کردم داشت خفم میکرد
ا/ت: اقا.... چیکار... میکنین.... ولم کنین
از این طرز حرف زدنم تعجب کرد و ولم کرد و یکم رفت عقب
کوک: ینی... واقعا؟
ا/ت: چی میگید اقا؟
کوک: تو واقعا منو یادت رفته؟ بانی کوچولوتو چجوری فراموش کردی؟
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم که دکتر اومد
دکتر: وقت بخیر از ابنکه سالمید خوشحالم خانم جئون ( کوک فامیلش ا/ت رو فامیل خودش داده بود)
ا/ت: من؟
دکتر: بله شما... اوه.. نکنه... شما حافظه اتون رو از دست دادید؟
ا/ت: اگه اینکه حتی خودمم نمیشناسم به معنی از دست دادن حافظه اس پس اره
کوک: چرا از هرچی میترسم سرم میاد؟
دکتر: اگه این دارو ها رو مصرف کنید حافظه اتون رو تقویت میکنن... هفته ی دیگه مرخص میشید پس بعد از اون این دارو هارو از دارو خونه بگیرید *یه برگه میده به کوک که بره برای ا/ت بگیره*
کوک: باشه براش میگیرم
دکتر رفت این پسره ام دوباره نشست رو صندلی رو به روی من و هی قیافه های مختلف میگرفت
ا/ت: چیکار میکنی؟
کوک: خوب با دقت به قیافم نگا کن شاید یه چیزی یادت اومد
نمیدونم چرا با این حرفش خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردم
ا/ت: ببخشید ولی چیزی یادم نمیاد... راستی... من با تو چه نسبتی دارم؟
کوک: من دوست پسر، و شوهر اینده، بانی کوچولو و جونگ کوکتم
ا/ت: دوست پسرمی؟
کوک: اره
ا/ت: سلیقه مزخرفی داشتم
کوک: بخاتر اینه که ۳ روز ۹ ساعته خواب درست و حسابی نداشتم
ا/ت: اخی الان بگیر بخواب کوچولو
کوک: خودت کوچولویی
ا/ت: خودت میگی بانی کوچولویی دیگه
کوک: شاید حافظه اتو از دست داده باشی ولی هنوزم اخلاقای مزخرفتو داری *با یه اخم کیوت سرشو میزاره رو تخت و درجا خواب میره*
ا/ت: گوگولی...
ادامه دارد... •
••••••••••••••••••••••••
شاید براتون سوال باشه چرا اینجوری شروعش کردم خب باید بگم اشنایی و داستان قبل این کلا تو این فیکم مهم نیست بیشتر میخوام وایب یه سریالو بده برا همین اینجوری نوشتمش ممنون میشم حمایت کنین
از زبان جونگ کوک•
ا/ت داشت از خیابون رد میشد که بره بستنی بگیره که یهو یادم اومد بهش بگم واسه من بستنی موزی بگیره
کوک: ا/تتتت
وسط خیابون وایساد
ا/ت: چیه
کوک: واسه من بستنی مو.....
یه دفعه یه ماشین با ا/ت تصادف کرد دست و پامو گم کرده بودم و فقط تونستم برم پیشش، بیهوش شده بود و مردم دورمون جمع شده بودن به زور نفس میکشید
به خودم اومدم و سریع زنگ زدم به آمبولانس بعد حدود 10 دقیقه رسیدنو ا/ت رو گذاشتن رو برانکارد و بردنش تو ماشین منم باهاشون رفتم بعد چند دقیقه رسیدیم بیمارستان و ا/ت رو یه راست بردن اتاق عمل
چند ساعت بعد•
چند ساعت گذشته بود و هیچ خبری نشده بود که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
کوک: چیشد؟ حالش چطوره؟
دکتر: خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود ولی یه موضوع مهم هست که باید بدونید
کوک: چی؟
دکتر: در حین تصادف بخشی از مغزشون که مربوط به حافظه و خاطرات هست اسیب جدی ای دیده و ممکنه حافظه اشون رو از دست بدن
کوک: ینی... واقعا حافظه اشو از دست میده؟
دکتر: متاسفانه احتمالش زیاده...
چند روز بعد•
چند زور گذشته ولی ا/ت هنوز به هوش نیومده.... اگه واقعا حافظه اشو از دست بده و منو یادش نیاد چی؟
تو همین فکرا بودم که خوابم برد...
( پیام بازرگانی
.
.
.
.
.
کوک کنار تخت ا/ت بود و سرش رو تخت بود.
.
.
.
.
)
از زبان ا/ت•
اروم چشامو باز کردم... اینجا کجاس... این(کوک) کیه؟... ای سرم.... هیچی تو سرم نیست.... حتی خودمم یادم نمیاد....
اروم بلند شدم و نشستم که یه خانم(پرستار) اومد طرفم
پرستار: بلاخره به هوش اومدید؟ میرم دکتر رو بیارم
تازه فهمیدم تو بیمارستانم ولی این پسره کیه؟
یکم تکون خورد و بعد بلند شد، گیج بود که منو دید
کوک: ا/.....ت... بلاخره پاشدی...
محکم بغلم کردم داشت خفم میکرد
ا/ت: اقا.... چیکار... میکنین.... ولم کنین
از این طرز حرف زدنم تعجب کرد و ولم کرد و یکم رفت عقب
کوک: ینی... واقعا؟
ا/ت: چی میگید اقا؟
کوک: تو واقعا منو یادت رفته؟ بانی کوچولوتو چجوری فراموش کردی؟
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم که دکتر اومد
دکتر: وقت بخیر از ابنکه سالمید خوشحالم خانم جئون ( کوک فامیلش ا/ت رو فامیل خودش داده بود)
ا/ت: من؟
دکتر: بله شما... اوه.. نکنه... شما حافظه اتون رو از دست دادید؟
ا/ت: اگه اینکه حتی خودمم نمیشناسم به معنی از دست دادن حافظه اس پس اره
کوک: چرا از هرچی میترسم سرم میاد؟
دکتر: اگه این دارو ها رو مصرف کنید حافظه اتون رو تقویت میکنن... هفته ی دیگه مرخص میشید پس بعد از اون این دارو هارو از دارو خونه بگیرید *یه برگه میده به کوک که بره برای ا/ت بگیره*
کوک: باشه براش میگیرم
دکتر رفت این پسره ام دوباره نشست رو صندلی رو به روی من و هی قیافه های مختلف میگرفت
ا/ت: چیکار میکنی؟
کوک: خوب با دقت به قیافم نگا کن شاید یه چیزی یادت اومد
نمیدونم چرا با این حرفش خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردم
ا/ت: ببخشید ولی چیزی یادم نمیاد... راستی... من با تو چه نسبتی دارم؟
کوک: من دوست پسر، و شوهر اینده، بانی کوچولو و جونگ کوکتم
ا/ت: دوست پسرمی؟
کوک: اره
ا/ت: سلیقه مزخرفی داشتم
کوک: بخاتر اینه که ۳ روز ۹ ساعته خواب درست و حسابی نداشتم
ا/ت: اخی الان بگیر بخواب کوچولو
کوک: خودت کوچولویی
ا/ت: خودت میگی بانی کوچولویی دیگه
کوک: شاید حافظه اتو از دست داده باشی ولی هنوزم اخلاقای مزخرفتو داری *با یه اخم کیوت سرشو میزاره رو تخت و درجا خواب میره*
ا/ت: گوگولی...
ادامه دارد... •
••••••••••••••••••••••••
شاید براتون سوال باشه چرا اینجوری شروعش کردم خب باید بگم اشنایی و داستان قبل این کلا تو این فیکم مهم نیست بیشتر میخوام وایب یه سریالو بده برا همین اینجوری نوشتمش ممنون میشم حمایت کنین
۱۷.۹k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.