مــو حَنـایی🧡🐿 𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎ 11
#مــو_حَنـایی🧡🐿
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_11
لبخندم محو شد...
ملتمسانه به مامان خیره شدم تا نجاتم بده!
ولی اونم با چاپلوسی گفت:
_راس میگی آبجی عصمت، فردا کلاس زبان داره نره هم مهم نیست!
دستم لرزید
_م..مامان جان؟ پس فردا امتحان ترم شروع میشه باید برم...
طوری چشم غره رفت که عمه عصمت هم تابع اون به من اخم کرد
_به حرف مادرت گوش بده دخترجون... درس و مدرسه که زندگی نمیشن برات.
تا نوک زبونم اومد بگم ازدواج با پسر شماهم زندگی نمیشه ولی نگفتم
چون بعدش جواب پس دادن به مامان و بابا کار یه پیامبر بود
_برو لباسات عوض کن دخترم...
الان شدم دخترم!
بی درنگ سمت اتاق کوچیک و جمع و جورم رفتم...
یه خونه پایین شهری که نصفش برای عمه و نصفش برای بابا بود...
و پدرم بعد از سالها کار یه ماشین داشت که خب، هر روز یجاش داغون بود و نیاز به تعمیر داشت
شوهر عمه ولی، وضع بدی نداشت...
ملک و املاکی که پدر سادهی من بهش چشم داشت و... شوهر عمه هم آدمی نبود به امثال پدرم باخت بده
و هردو طی یه حرکت سیاستمندانه من و پسرشون علی رو انداختن جلو..
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_11
لبخندم محو شد...
ملتمسانه به مامان خیره شدم تا نجاتم بده!
ولی اونم با چاپلوسی گفت:
_راس میگی آبجی عصمت، فردا کلاس زبان داره نره هم مهم نیست!
دستم لرزید
_م..مامان جان؟ پس فردا امتحان ترم شروع میشه باید برم...
طوری چشم غره رفت که عمه عصمت هم تابع اون به من اخم کرد
_به حرف مادرت گوش بده دخترجون... درس و مدرسه که زندگی نمیشن برات.
تا نوک زبونم اومد بگم ازدواج با پسر شماهم زندگی نمیشه ولی نگفتم
چون بعدش جواب پس دادن به مامان و بابا کار یه پیامبر بود
_برو لباسات عوض کن دخترم...
الان شدم دخترم!
بی درنگ سمت اتاق کوچیک و جمع و جورم رفتم...
یه خونه پایین شهری که نصفش برای عمه و نصفش برای بابا بود...
و پدرم بعد از سالها کار یه ماشین داشت که خب، هر روز یجاش داغون بود و نیاز به تعمیر داشت
شوهر عمه ولی، وضع بدی نداشت...
ملک و املاکی که پدر سادهی من بهش چشم داشت و... شوهر عمه هم آدمی نبود به امثال پدرم باخت بده
و هردو طی یه حرکت سیاستمندانه من و پسرشون علی رو انداختن جلو..
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
۶۸۱
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.