2 سپتامبر 2024
2 سپتامبر 2024
( پارت پنجم )
داستان از زبان هوتارو:
احساس عجیبی دارم . بعد اتفاق دیروز احساس میکنم حالم بهتر شده . خوشحالم که اون پسر مثل بقیه ی بچه های کلاس نبود . انگار فرق میکرد..
طرز نگاش ، طرز حرف زدنش ، رفتارش
همه چیز متفاوت بود. همه چیز قشنگ تر بود.
راستی اسمش چی بود؟
ازش نپرسیدم؟
ایراد نداره امروز ازش میپرسم ما که به هر حال بغل دستی ایم.
وقتی که داشتم یونیفرم مدرسه رو میپوشیدم نگاهی به زانوی راستم انداختم. انگار بهتر شده. سریع صبحونمو خوردم و به طرف مدرسه رفتم. وقتی وارد کلاس شدم بغل دستیم ( پسره ) رو دیدم و دستم رو بلند کردم و بهش دست تکون دادم. اونم لبخندی زد و دستش رو تکون داد. بچه های کلاس خیلی عجیب نگام میکردن به خصوص کاسومی ولی من بهشون توجه ای نکردم چون دیگه مهم نبود. بالاخره بعد مدت ها تونستم با یکی ارتباط بگیرم و این خیلی عالیه پس دیگه نیاز نیست نگران چیزی باشم.
به سمت میزم رفتم و وسایلم رو طبق معمول توی کمدم چیدم. وقتی برگشتم دیدم داره چیزی مینویسه .
کاغذ رو به من داد. روش نوشته بود
حالت چطوره ؟
نوشتم : خوبم...تو چطوری ؟
نوشت : بد نیستم
نوشتم : خوبه...راستی اسمت چی بود؟
نوشت: یامادا-کاتایاما
نوشتم : خوشبختم منم هوتارو ام. هوتارو-آداچیهارا
نوشت : منم خوشبختم هوتارو:)
نوشتم : ممنون...راستی تو تازه به این مدرسه اومدی درسته؟ آخه تاحالا ندیده بودمت.
نوشت : اره سره یه سری مسائل شخصی مجبور شدم بیام به این مدرسه.
نوشتم : خوشحالم که اومدی.
نوشت : چرا ؟
نوشتم : رازه
نوشت : عو که اینطور...پس رازه؟!
جفتمون خندیدیم و به هم نگاه کردیم.
نوشتم : بعدا بهت میگم.
نوشت : باشه.
و دوباره همون لبخند:)
بالاخره زنگ کافه تریا خورد و همه ی بچه ها به طرف کافه تریا رفتن.
یامادا روی کاغذ نوشت : تو هم میای؟
نوشتم : کجا ؟
نوشت : کافه تریا...
نوشتم : معمولا نمیرم. در واقع کسی نیست که باش برم.
نوشت : اوه خب پس کجا ناهارتو میخوری؟
خواستم بش بگم که در واقع میرم به پشت مدرسه که خلوت ترین جای مدرسه هست ولی نگفتم چون احساس کردم زیادی ناجوره پس نوشتم : فرقی نمیکنه...هرجا باشه مهم نیست.
نوشت: خب میخوای امروز با من به کافه تریا بیای؟ چون منم کسی رو اینجا نمیشناسم و فعلا دوستی جز تو ندارم. خوشحال میشم بعدش هم بقیه ی جا های مدرسه رو نشونم بدی.
نوشتم : باشه مشکلی نیست...بریم.
( پارت پنجم )
داستان از زبان هوتارو:
احساس عجیبی دارم . بعد اتفاق دیروز احساس میکنم حالم بهتر شده . خوشحالم که اون پسر مثل بقیه ی بچه های کلاس نبود . انگار فرق میکرد..
طرز نگاش ، طرز حرف زدنش ، رفتارش
همه چیز متفاوت بود. همه چیز قشنگ تر بود.
راستی اسمش چی بود؟
ازش نپرسیدم؟
ایراد نداره امروز ازش میپرسم ما که به هر حال بغل دستی ایم.
وقتی که داشتم یونیفرم مدرسه رو میپوشیدم نگاهی به زانوی راستم انداختم. انگار بهتر شده. سریع صبحونمو خوردم و به طرف مدرسه رفتم. وقتی وارد کلاس شدم بغل دستیم ( پسره ) رو دیدم و دستم رو بلند کردم و بهش دست تکون دادم. اونم لبخندی زد و دستش رو تکون داد. بچه های کلاس خیلی عجیب نگام میکردن به خصوص کاسومی ولی من بهشون توجه ای نکردم چون دیگه مهم نبود. بالاخره بعد مدت ها تونستم با یکی ارتباط بگیرم و این خیلی عالیه پس دیگه نیاز نیست نگران چیزی باشم.
به سمت میزم رفتم و وسایلم رو طبق معمول توی کمدم چیدم. وقتی برگشتم دیدم داره چیزی مینویسه .
کاغذ رو به من داد. روش نوشته بود
حالت چطوره ؟
نوشتم : خوبم...تو چطوری ؟
نوشت : بد نیستم
نوشتم : خوبه...راستی اسمت چی بود؟
نوشت: یامادا-کاتایاما
نوشتم : خوشبختم منم هوتارو ام. هوتارو-آداچیهارا
نوشت : منم خوشبختم هوتارو:)
نوشتم : ممنون...راستی تو تازه به این مدرسه اومدی درسته؟ آخه تاحالا ندیده بودمت.
نوشت : اره سره یه سری مسائل شخصی مجبور شدم بیام به این مدرسه.
نوشتم : خوشحالم که اومدی.
نوشت : چرا ؟
نوشتم : رازه
نوشت : عو که اینطور...پس رازه؟!
جفتمون خندیدیم و به هم نگاه کردیم.
نوشتم : بعدا بهت میگم.
نوشت : باشه.
و دوباره همون لبخند:)
بالاخره زنگ کافه تریا خورد و همه ی بچه ها به طرف کافه تریا رفتن.
یامادا روی کاغذ نوشت : تو هم میای؟
نوشتم : کجا ؟
نوشت : کافه تریا...
نوشتم : معمولا نمیرم. در واقع کسی نیست که باش برم.
نوشت : اوه خب پس کجا ناهارتو میخوری؟
خواستم بش بگم که در واقع میرم به پشت مدرسه که خلوت ترین جای مدرسه هست ولی نگفتم چون احساس کردم زیادی ناجوره پس نوشتم : فرقی نمیکنه...هرجا باشه مهم نیست.
نوشت: خب میخوای امروز با من به کافه تریا بیای؟ چون منم کسی رو اینجا نمیشناسم و فعلا دوستی جز تو ندارم. خوشحال میشم بعدش هم بقیه ی جا های مدرسه رو نشونم بدی.
نوشتم : باشه مشکلی نیست...بریم.
۹۴۱
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.