Vampire and human love part 19
ا.ت«بعله بعله
کوک«ینی الان من حق تعجب دارم دیگه؟
ا.ت«هوم...سوکمین...من تو نقشه نیستم،نمیتونم...ینی...خب..
سوکمین«میدونم،ترک عزیزات سخته..ولی میخوای بزاری لیا همچیو نابود کنه؟
ا.ت«الان میخوای آزارم بدی نه؟
کوک«این کار برای هممون سخته...ولی باید انجامش بدیم نه؟
یونگ سو«یعنی...نمیشه خانوادمونو برای بار آخر ببینیم؟
سوکمین«با نامرئی شدن میشه..ولی فقط 5 دقیقه!
هان بیول«قبوله*با بغض
ا.ت«یااا منم گریم میگیرههه
و رفتم بغلشو گریه کردیم ک میا و یونگ سو هم اومدنو باهم گریه کردیم،بعد چند مین سوکمین حرف زد
سوکمین«تموم شد؟تا سه میشمارم و میرید پیش خانواده هاتونو برمیگردید
«1 هفته بعد»
از اون روز هممون قبول کردیم...تمرینای طاقت فرسای سوکمین شروع شده بود و با هر روز آرزوی مرگ میکردم و دلم میخواست هرچی زود تر این تمرینای مسخره تموم شه..قرار بود امروز تموم شن ولی دوباره قراره ادامه پیدا بکنه...البته!سوکمین قول داده ک تمرینارو آسون تر بکنه، روزانه 4 ساعت و ماهم از این موضوع داریم سکته میکنیم...هرروز اون حسی که نسبت به کوک شدم بیشتر میشد،اسمشو نمیدونم چی میتونم بزارم،شاید مسکن دردام^^من یکوچولو شیطونی میکنم چون جدیدا هرروز میرم پیش لیو و ینی عملا یجورایی 21 روزه که اینجام(گایز فکر کنید 7×3)...این چند وقته مثل یه آدم عادی میرم بیرون و گشت میزنم...شهرمون خیلی قشنگه!امروز پنجشنبه بود و سوکمین کاری باهامون نداشت برای همین تصمیم گرفتم برم بیرون...یه شلوار بگ کرم با یه نیم تنه سفید پوشیدم و یه بافت نارنجی روشون پوشیدم..کیفمو انداختم و رفتم بیرون..یه بستنی گرفتم و رفتم توی پارک و شروع به خوردنش کردم..یهو لیا رو نزدیک خودم حس کردم..تمرینای سوکمین بیخود نبود،آروم یجا قایم شدم و میخواستم فرار کنم که دیدم لیا با یه پسره داشت حرف میزد! از روی طبیعت به حرفاشون گوش دادم،از شنیدن اون حرفا از تعجب و عصبانیت صورتم قرمز شده بود!
لیا«لعنتی! الان چیکار کنیم؟کوک و ا.ت مردن..ولی من همش نزدیکام حسشون میکنم
پسره«ارباب! میدونم ولی ممکنه همش یه توهم باشه! باید خانواده هارو با زناشون تهدید کنیم..خوبه؟
لیا«هوم،مثلا گروگان گیری؟مامانم خوبه؟پسره«بله ارباب..مادرتون مورد مناسبیه
لیا«میتونیم حتی بکشیمش!توی نقشه ام اون مهره خاصی نیست..خیلی راحت میتونم از شرش خلاص شم
پسره«ولی ارباب!
لیا«هیش!ساکت شو لی هیون...هرچی من میگم فهمیدی؟یکم باهاش کار دارم ولی میتونیم ماه دیگه دقیقا مثل لیو بکشیمش!
خون جلوی چشمامو گرفته بود..میخواستم برمو تا حد مرگ بزنمش
داشتم میرفتم که یکی گرفتم و کشوندم اونور
ا.ت«ولم کن..تو مگه میدونی اونا چی میگفتن!*با داد
کوک«دیوونه شدی؟میخای همچیو به گند بکشی؟*با داد
ا.ت«همینجوری بشینمو ببینم؟
کوک«ینی الان من حق تعجب دارم دیگه؟
ا.ت«هوم...سوکمین...من تو نقشه نیستم،نمیتونم...ینی...خب..
سوکمین«میدونم،ترک عزیزات سخته..ولی میخوای بزاری لیا همچیو نابود کنه؟
ا.ت«الان میخوای آزارم بدی نه؟
کوک«این کار برای هممون سخته...ولی باید انجامش بدیم نه؟
یونگ سو«یعنی...نمیشه خانوادمونو برای بار آخر ببینیم؟
سوکمین«با نامرئی شدن میشه..ولی فقط 5 دقیقه!
هان بیول«قبوله*با بغض
ا.ت«یااا منم گریم میگیرههه
و رفتم بغلشو گریه کردیم ک میا و یونگ سو هم اومدنو باهم گریه کردیم،بعد چند مین سوکمین حرف زد
سوکمین«تموم شد؟تا سه میشمارم و میرید پیش خانواده هاتونو برمیگردید
«1 هفته بعد»
از اون روز هممون قبول کردیم...تمرینای طاقت فرسای سوکمین شروع شده بود و با هر روز آرزوی مرگ میکردم و دلم میخواست هرچی زود تر این تمرینای مسخره تموم شه..قرار بود امروز تموم شن ولی دوباره قراره ادامه پیدا بکنه...البته!سوکمین قول داده ک تمرینارو آسون تر بکنه، روزانه 4 ساعت و ماهم از این موضوع داریم سکته میکنیم...هرروز اون حسی که نسبت به کوک شدم بیشتر میشد،اسمشو نمیدونم چی میتونم بزارم،شاید مسکن دردام^^من یکوچولو شیطونی میکنم چون جدیدا هرروز میرم پیش لیو و ینی عملا یجورایی 21 روزه که اینجام(گایز فکر کنید 7×3)...این چند وقته مثل یه آدم عادی میرم بیرون و گشت میزنم...شهرمون خیلی قشنگه!امروز پنجشنبه بود و سوکمین کاری باهامون نداشت برای همین تصمیم گرفتم برم بیرون...یه شلوار بگ کرم با یه نیم تنه سفید پوشیدم و یه بافت نارنجی روشون پوشیدم..کیفمو انداختم و رفتم بیرون..یه بستنی گرفتم و رفتم توی پارک و شروع به خوردنش کردم..یهو لیا رو نزدیک خودم حس کردم..تمرینای سوکمین بیخود نبود،آروم یجا قایم شدم و میخواستم فرار کنم که دیدم لیا با یه پسره داشت حرف میزد! از روی طبیعت به حرفاشون گوش دادم،از شنیدن اون حرفا از تعجب و عصبانیت صورتم قرمز شده بود!
لیا«لعنتی! الان چیکار کنیم؟کوک و ا.ت مردن..ولی من همش نزدیکام حسشون میکنم
پسره«ارباب! میدونم ولی ممکنه همش یه توهم باشه! باید خانواده هارو با زناشون تهدید کنیم..خوبه؟
لیا«هوم،مثلا گروگان گیری؟مامانم خوبه؟پسره«بله ارباب..مادرتون مورد مناسبیه
لیا«میتونیم حتی بکشیمش!توی نقشه ام اون مهره خاصی نیست..خیلی راحت میتونم از شرش خلاص شم
پسره«ولی ارباب!
لیا«هیش!ساکت شو لی هیون...هرچی من میگم فهمیدی؟یکم باهاش کار دارم ولی میتونیم ماه دیگه دقیقا مثل لیو بکشیمش!
خون جلوی چشمامو گرفته بود..میخواستم برمو تا حد مرگ بزنمش
داشتم میرفتم که یکی گرفتم و کشوندم اونور
ا.ت«ولم کن..تو مگه میدونی اونا چی میگفتن!*با داد
کوک«دیوونه شدی؟میخای همچیو به گند بکشی؟*با داد
ا.ت«همینجوری بشینمو ببینم؟
۸.۶k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.