نقاش سلطنتی •-•🧋🫐( چند پارتی )p⁷
.
.
تهیونگ « اه جناب جوزف اطلاع دارین بانو نلی کجا هستن؟
جوزف « بالای درخت توی باغ
تهیونگ « جان؟
جوزف « هر موقع چیزی ناراحتشون میکنه میرن بالای درخت
تهیونگ « اه که اینطور ممنونم!
_نلی مثل همون بادکنک رنگارنگی بود که میون بادکنک های سیاه و سفید غربیه به نظر میرسید.... وقتی تهیونگ به باغ رسید و چشمش به اون همه درخت اوفتاد آه از نهادش بلند شد! حالا چطور نلی رو پیدا میکرد؟
تهیونگ « تقریبا دو سه ساعتی حیرون و سرگردان دنبال دخترک عجیب و غریبم بودم که یه جسم سخت روی سرم خراب شد و وقتی سرم رو بلند کردم اول با یه لنگه کفش و بعد بانویی که دستش روی جلوی دهنش گرفته بود مواجه شدم.... به به چه عجیب چشممون به جمال شما روشن شد بانو!
نلی « اوه تهیونگ .... اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ « فردا صبح باید برم کشور خودم! اومدم خداحافظی کنم
_امان از غرور ادمی! دوست داشت فریاد بکشه و بهش بگه بمون.... اما غرورش این اجازه رو بهش نمیداد! با بغض سر تکون داد و برای اینکه اشک هاش سرازیر نشه تند تند پلک میزد
تهیونگ « قصد نداری برای بدرقه دوستت پایین بیای؟
نلی « نوچ
تهیونگ « اون شاخه فرسوده شده! بیا پایین میفتی
نلی « نمیخواد نگران من باشی....
تهیونگ « دوباره جن زده شدی نلی؟
نلی « عمت جن زده شده
تهیونگ « هوففف.... خودت میای پایین یا روش دیگه ای رو امتحان کنم؟
نلی « هر کاری دلت میخواد بکن! من پایین نمیام.... به محض خارج شدن این چند کلمه از زبانم خیلی ریلکس کتش رو در اورد و در حالی که آستین لباسش رو تا میزد گفت
تهیونگ « حرف اخرته نه؟
نلی « بله
_همه چیز تو یه ثانیه اتفاق اوفتاد! فرصت هیچ واکنش خاصی رو نداشت.... فقط تونست یه جیغ بنفش بکشه و بعد به هر چیزی که دم دستش بود چنگ بزنه! اولش فکر کرد شاخه شکسته اما بعد وقتی چشمش رو باز کرد متوجه شد همه چی زیر سر تهیونگ بوده..... اونو از روی شاخه هل داد و بعدش بغلش کرد تا پخش زمین نشه
نلی « ضربان قلبم شدت گرفته بود و به خاطر وحشتی که توی اون لحظه داشتم محکم یقیه پیرهن تهیونگ رو چسبیده بودم..... ارتباط چشمی ای که بینمون برقرار شده بود قصد عقب نشینی نداشت و تهیونگ هم تمایلی به زمین گذاشتن من نداشت
تهیونگ « چشمات! خیلی قشنگه
نلی « گمونم این همون تفسیر عشق بود! یه نفر پیدا میشه که با یک کلمه میتونه تو رو وارد بهشت کنه و به دوزخ بکشه! سرم رو توی سینه ستبرش پنهون کردم اما میتونستم لبخند شیرینش رو احساس کنم.... بوسه ای روی موهام کاشت و راه اوفتاد! مقصد مهم نبود فقط دوست داشتم کنار اون باشم! چون میدونستم وقتی بره حسابی دلتنگش میشم.... دلتنگ خاطره هایی که بعضی هاشون وجود داشتن و بعضی دیگه رویا بودن
.
تهیونگ « اه جناب جوزف اطلاع دارین بانو نلی کجا هستن؟
جوزف « بالای درخت توی باغ
تهیونگ « جان؟
جوزف « هر موقع چیزی ناراحتشون میکنه میرن بالای درخت
تهیونگ « اه که اینطور ممنونم!
_نلی مثل همون بادکنک رنگارنگی بود که میون بادکنک های سیاه و سفید غربیه به نظر میرسید.... وقتی تهیونگ به باغ رسید و چشمش به اون همه درخت اوفتاد آه از نهادش بلند شد! حالا چطور نلی رو پیدا میکرد؟
تهیونگ « تقریبا دو سه ساعتی حیرون و سرگردان دنبال دخترک عجیب و غریبم بودم که یه جسم سخت روی سرم خراب شد و وقتی سرم رو بلند کردم اول با یه لنگه کفش و بعد بانویی که دستش روی جلوی دهنش گرفته بود مواجه شدم.... به به چه عجیب چشممون به جمال شما روشن شد بانو!
نلی « اوه تهیونگ .... اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ « فردا صبح باید برم کشور خودم! اومدم خداحافظی کنم
_امان از غرور ادمی! دوست داشت فریاد بکشه و بهش بگه بمون.... اما غرورش این اجازه رو بهش نمیداد! با بغض سر تکون داد و برای اینکه اشک هاش سرازیر نشه تند تند پلک میزد
تهیونگ « قصد نداری برای بدرقه دوستت پایین بیای؟
نلی « نوچ
تهیونگ « اون شاخه فرسوده شده! بیا پایین میفتی
نلی « نمیخواد نگران من باشی....
تهیونگ « دوباره جن زده شدی نلی؟
نلی « عمت جن زده شده
تهیونگ « هوففف.... خودت میای پایین یا روش دیگه ای رو امتحان کنم؟
نلی « هر کاری دلت میخواد بکن! من پایین نمیام.... به محض خارج شدن این چند کلمه از زبانم خیلی ریلکس کتش رو در اورد و در حالی که آستین لباسش رو تا میزد گفت
تهیونگ « حرف اخرته نه؟
نلی « بله
_همه چیز تو یه ثانیه اتفاق اوفتاد! فرصت هیچ واکنش خاصی رو نداشت.... فقط تونست یه جیغ بنفش بکشه و بعد به هر چیزی که دم دستش بود چنگ بزنه! اولش فکر کرد شاخه شکسته اما بعد وقتی چشمش رو باز کرد متوجه شد همه چی زیر سر تهیونگ بوده..... اونو از روی شاخه هل داد و بعدش بغلش کرد تا پخش زمین نشه
نلی « ضربان قلبم شدت گرفته بود و به خاطر وحشتی که توی اون لحظه داشتم محکم یقیه پیرهن تهیونگ رو چسبیده بودم..... ارتباط چشمی ای که بینمون برقرار شده بود قصد عقب نشینی نداشت و تهیونگ هم تمایلی به زمین گذاشتن من نداشت
تهیونگ « چشمات! خیلی قشنگه
نلی « گمونم این همون تفسیر عشق بود! یه نفر پیدا میشه که با یک کلمه میتونه تو رو وارد بهشت کنه و به دوزخ بکشه! سرم رو توی سینه ستبرش پنهون کردم اما میتونستم لبخند شیرینش رو احساس کنم.... بوسه ای روی موهام کاشت و راه اوفتاد! مقصد مهم نبود فقط دوست داشتم کنار اون باشم! چون میدونستم وقتی بره حسابی دلتنگش میشم.... دلتنگ خاطره هایی که بعضی هاشون وجود داشتن و بعضی دیگه رویا بودن
۲۴.۶k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.