رمان قلب سیاه🖤

رمان قلب سیاه🖤
Part3

#دیانا

رفتم بیرون واسع مسافرت خرید کنم
وارد پاساژ شدم ارسلان و دیدم رفتم بهش سلام کردم

دیانا: سلام ارسلان خوبی اینجا چیکار میکنی
ارسلان: سلام خوبم مرسی اومده بودم خرید واسه ترکیه
دیانا: عه منم
ارسلان: خب میخای با هم خرید کنیم
دیانا: اره
ارسلان: از نیکا شنیده بودم واست خواستگار اومده بوده و قرار ازدواج کنی حقیقت داره
دیانا: من ازش خوشم نمیاد بابای شایان واسه پدرم یکاری انجام داد بابای منم گف هر کاری بگین واستون انجام میدم
پسر اونا از من خوشش اومده بود گف میحام این کارو انجام بدی که شما اجازه بدین پسر من و دختره شما با هم ازدواج کنن
ارسلان: میخای ازدواج کنی؟
دیانا: ن
ارسلان: اگ کمک خاسی میتونی رو من حساب کنی
دیانا: مرسی

خریدارو کردیم ارسلان منو رسوند خونه و ساعت 7 شب بود
رفتم دوش گرفتم و قرار شد ارسلان ساعت 1 بیاد دنبالم بریم فرود گاه
تا دوش گرفتم شام خوردم و موهام سشوار کشیدم و ساعت 9 شد رفتم خوابیدم ساعت گذاشتم برا ساعت 12 که بیدار شم

ساعت 12
گوشیم زنگ خورد پاشدم یه آرایش ملایم کردم
شلوار دمپا گشاد مشکی یه لباس صورتی ساعت گردنبند دستبند پا بند
تا حاضر شدم ساعت یک ربع کم شد...
لایک 12
کام 12