وقتی از خواهرش متنفر می شه و .......
{p1}......
هیجده سال از فوت مادر تو و هیونجین می گذشت هیونجین هنوز بخاطر این موضوع ناراحت بود و هر شب گریه می کرد و تو رو مقصر می دونست چون مادرت موقع به دنیا آوردنت خیلی سختی کشید و مرد .
هیونجین از اون موقع به بعد اون آدم سابق نشده بود خیلی باهات سرد بود هی بهت می گفت که برو بمیر من نمی خوامت منو برادرم صدا نزن و پدرت بابت این موضوع خیلی عصبانی و ناراحت بود و فقط سعی می کرد که هیونجین رو یکم آروم کنه چون که هر روز با تو دعوا می کرد چند سری هم نزدیک بود که بهت سیلی بزنه ولی پدرت جلوشو گرفته بود . توهم بدتر از همه احساس گناه می کردی احساس می کردی که همش تقصیر توعه اصلا شبا خوب نمی خوابیدی و فقط تا صبح گریه می کردی چشماتم بخاطر این موضوع ضعیف شده بود پدرت فقط دلداریتون می داد غافل از اینکه خودش بدتر از همه نیاز به توجه داشت تا اینکه روز تولدت روز ۱۵ می ( 15May. همون ۲۶اردیبهشت خودمون) با برادرت دعوای بدی کردین و گفت چرا زودتر نمیمیری تا من یکم خوشحال بشم نمی خوامت دوستت ندارم اگه تو نبودی الان مامان هم زنده بود هر کلمه ایی که به زبون می آورد فقط هق هق می زد و اشک می ریخت بجز موقعی که با اطمینان کامل بهت گفت که برو بمیر . تو بعد از اون دعوا از خونه زدی بیرون پدرت برات کلی کادو خریده بود و داشت خونه رو برات تزیین می کرد که هیونحین اومد پایین ( راستی هیونجین ۲۴سالشه ) و گفت داری برای می رین کارا رو می کنی بابا برای کسی که باعث و بانی مرگ مامانه! پدر در جواب گفتی هیونجین ببین اون باعث مرگ مامان نبود مامان بدنش تحمل این همه فشار رو نداشت بدن ضعیفی داشت بخاطر همین مرد پس انقد ا.ت رو مقصر این اتفاق ندون که در همین لحظه یه شماره ناشناس به تلفن پدر زنگ زد .... بقیه اش پارت بعد ....
هیجده سال از فوت مادر تو و هیونجین می گذشت هیونجین هنوز بخاطر این موضوع ناراحت بود و هر شب گریه می کرد و تو رو مقصر می دونست چون مادرت موقع به دنیا آوردنت خیلی سختی کشید و مرد .
هیونجین از اون موقع به بعد اون آدم سابق نشده بود خیلی باهات سرد بود هی بهت می گفت که برو بمیر من نمی خوامت منو برادرم صدا نزن و پدرت بابت این موضوع خیلی عصبانی و ناراحت بود و فقط سعی می کرد که هیونجین رو یکم آروم کنه چون که هر روز با تو دعوا می کرد چند سری هم نزدیک بود که بهت سیلی بزنه ولی پدرت جلوشو گرفته بود . توهم بدتر از همه احساس گناه می کردی احساس می کردی که همش تقصیر توعه اصلا شبا خوب نمی خوابیدی و فقط تا صبح گریه می کردی چشماتم بخاطر این موضوع ضعیف شده بود پدرت فقط دلداریتون می داد غافل از اینکه خودش بدتر از همه نیاز به توجه داشت تا اینکه روز تولدت روز ۱۵ می ( 15May. همون ۲۶اردیبهشت خودمون) با برادرت دعوای بدی کردین و گفت چرا زودتر نمیمیری تا من یکم خوشحال بشم نمی خوامت دوستت ندارم اگه تو نبودی الان مامان هم زنده بود هر کلمه ایی که به زبون می آورد فقط هق هق می زد و اشک می ریخت بجز موقعی که با اطمینان کامل بهت گفت که برو بمیر . تو بعد از اون دعوا از خونه زدی بیرون پدرت برات کلی کادو خریده بود و داشت خونه رو برات تزیین می کرد که هیونحین اومد پایین ( راستی هیونجین ۲۴سالشه ) و گفت داری برای می رین کارا رو می کنی بابا برای کسی که باعث و بانی مرگ مامانه! پدر در جواب گفتی هیونجین ببین اون باعث مرگ مامان نبود مامان بدنش تحمل این همه فشار رو نداشت بدن ضعیفی داشت بخاطر همین مرد پس انقد ا.ت رو مقصر این اتفاق ندون که در همین لحظه یه شماره ناشناس به تلفن پدر زنگ زد .... بقیه اش پارت بعد ....
۴.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.