Part : ۸۸
Part : ۸۸ 《بال های سیاه》
ادامه ی صحبت های ماریا توی پارت قبل:
+از اینکه بیماریه مادربزرگ روز به روز داره بد تر میشه و میترسم یه روز منو اون بچه های یتیم بیچاره رو ترک کنه..من..من..میترسم میساکی...خیلی میترسم...خیلی اوقات دلم میخواد وقتی که میترسم برم زیر تختم قایم شم و گریه کنم...اما من هیچوقت اینکارو نکردم...چون هیچوقت کسی بهم یاد نداده که منم میتونم گریه کنم و بترسم..همیشه در خلاف با وجود پر از ترسم شجاع عمل کردم...در حالی که کل وجودم میترسیده، آروم رفتار کردم و خودمو بیخیال نشون دادم...نمیدونم تا کی و تا کجا باید تلاش کنم...حتی نمیدونم دارم برای چی دارم تلاش میکنم ...
اشک هاش خیلی وقت بود که صورتشو خیس کرده بودن و این اشک ها دل الهه ی سرنوشت رو به درد میآورد.. چون اون الهه ای بود که از بچگی ماریا رو بزرگ کرده بود..و الان تویه یه جسم دیگه ی فانی به زمین فرستاده شده بود و تویه یه گوشه ی خلوت سرنوشت دنیا رو می نوشت..اون نویسنده ای بود که از داستان زندگیه همه خبر داشت..چون خودش اونا رو نوشته بود.. و حالا ماریا پیش اون اومده بود و ازش کمک
ماریا در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد رو به دختر گفت:
+ بهم بگو میساکی...بگو...باید چیکار کنم؟
دختر عینک ظریفش رو در آورد و روی میز گذاشت و با جدیت تویه چشم های ماریا خیره شد:
€ ماریا..خوب گوش کن..من میدونم که الهه ی زمان داره گند میزنه به همه چی... اینم میدونم که تنها کسی که میتونه جلوی ادامه دار شدن این روند مسخره رو بگیره لوسیفره...
ماریا با بهت به میساکی نگاه کرد:
+ لوسیفر..چطور آخه؟ اون چرا؟
دختر در حالی که اخم کرده بود خم شد و یه کتاب قدیمی رو از زیر میزش که پر از کتاب بود برداشت و یه صفحه رو باز کرد:
€همونطور که میدونی من الهه ای هستم که وقایع رو ثبت میکنه و از همه چی با خبره..ولی نمیتونه همه ی اونا رو به زبون بیاره..
با رسیدن به یه صفحه، دست از ورق زدن کتاب برداشت و اونو سمت دختر گرفت:
€ولی من تویه سرنوشت تو نوشته بودم که تو به اینجا بیای و از من کمک بخوای..این صفحه رو نگاه کن...چی ازش میفهمی؟
دختر به خطوط درهم روی کاغذ نگاه کرد..هر چی فکر میکرد چیزی نمی فهمید...
دختر سریع بلند شد و یه کاغذ و خودکار به ماریا داد و سریع رو از دستش گرفت و کنار صورت خودش نگه داشت:
€بهم بگو ماریا...چی میفهمی ؟
*ملودی صحبت میکنه: های گایزززز! چطورین! اومدم با چند تا پارت جنجالی و یکم کارآگاهی! یکم فسفر بسوزونین برای حل داستان! گفتم قبل از امتحانات ترم یه حالی بهتون داده باشم...حیحی..زیر پارت بعد بازم باهاتون میحرفم:)
ادامه ی صحبت های ماریا توی پارت قبل:
+از اینکه بیماریه مادربزرگ روز به روز داره بد تر میشه و میترسم یه روز منو اون بچه های یتیم بیچاره رو ترک کنه..من..من..میترسم میساکی...خیلی میترسم...خیلی اوقات دلم میخواد وقتی که میترسم برم زیر تختم قایم شم و گریه کنم...اما من هیچوقت اینکارو نکردم...چون هیچوقت کسی بهم یاد نداده که منم میتونم گریه کنم و بترسم..همیشه در خلاف با وجود پر از ترسم شجاع عمل کردم...در حالی که کل وجودم میترسیده، آروم رفتار کردم و خودمو بیخیال نشون دادم...نمیدونم تا کی و تا کجا باید تلاش کنم...حتی نمیدونم دارم برای چی دارم تلاش میکنم ...
اشک هاش خیلی وقت بود که صورتشو خیس کرده بودن و این اشک ها دل الهه ی سرنوشت رو به درد میآورد.. چون اون الهه ای بود که از بچگی ماریا رو بزرگ کرده بود..و الان تویه یه جسم دیگه ی فانی به زمین فرستاده شده بود و تویه یه گوشه ی خلوت سرنوشت دنیا رو می نوشت..اون نویسنده ای بود که از داستان زندگیه همه خبر داشت..چون خودش اونا رو نوشته بود.. و حالا ماریا پیش اون اومده بود و ازش کمک
ماریا در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد رو به دختر گفت:
+ بهم بگو میساکی...بگو...باید چیکار کنم؟
دختر عینک ظریفش رو در آورد و روی میز گذاشت و با جدیت تویه چشم های ماریا خیره شد:
€ ماریا..خوب گوش کن..من میدونم که الهه ی زمان داره گند میزنه به همه چی... اینم میدونم که تنها کسی که میتونه جلوی ادامه دار شدن این روند مسخره رو بگیره لوسیفره...
ماریا با بهت به میساکی نگاه کرد:
+ لوسیفر..چطور آخه؟ اون چرا؟
دختر در حالی که اخم کرده بود خم شد و یه کتاب قدیمی رو از زیر میزش که پر از کتاب بود برداشت و یه صفحه رو باز کرد:
€همونطور که میدونی من الهه ای هستم که وقایع رو ثبت میکنه و از همه چی با خبره..ولی نمیتونه همه ی اونا رو به زبون بیاره..
با رسیدن به یه صفحه، دست از ورق زدن کتاب برداشت و اونو سمت دختر گرفت:
€ولی من تویه سرنوشت تو نوشته بودم که تو به اینجا بیای و از من کمک بخوای..این صفحه رو نگاه کن...چی ازش میفهمی؟
دختر به خطوط درهم روی کاغذ نگاه کرد..هر چی فکر میکرد چیزی نمی فهمید...
دختر سریع بلند شد و یه کاغذ و خودکار به ماریا داد و سریع رو از دستش گرفت و کنار صورت خودش نگه داشت:
€بهم بگو ماریا...چی میفهمی ؟
*ملودی صحبت میکنه: های گایزززز! چطورین! اومدم با چند تا پارت جنجالی و یکم کارآگاهی! یکم فسفر بسوزونین برای حل داستان! گفتم قبل از امتحانات ترم یه حالی بهتون داده باشم...حیحی..زیر پارت بعد بازم باهاتون میحرفم:)
۴۷۴
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.