Pawn/ پارت ۶
ا/ت: شوخیتون گرفته...درسته؟!
من ساده لوح فک کردم حالا که چیزی نمیگین همه چی تموم شده... خودتونم میدونین که من پامو از سئول بیرون نمیزارم...مگه نه؟
دوهی: ا/ت منو عصبانی نکن!...انتخاب دیگه نداری...
حالا با میل یا به زور!...فرقی نداره... دلیل اصلی رفتن ما...تویی!
ا/ت: حداقل بگین کجا میخوایم بریم؟
دوهی: برای تو چ فرقی میکنه؟!... برو جمع کن
ا/ت: هرگز!!!
من نمیام!...
از زبان ا/ت:
با آمَ بحث میکردم...که یهو چانیول از پله ها پایین اومد:
درست شنیدم؟!
گفتی نمیای؟...
میترسیدم جوابشو بدم...با این وجود...جرئتمو جمع کردم: بله...درست شنیدی!...
آروم به طرفم اومد...با غضب گفت: حرفتو نشنیده میگیرم!
فعلا برو تو اتاقت...میام چک میکنم ببینم آماده رفتن میشی یا نه...
دیگه باهاش بحث نکردم...برای اینکه برم تو اتاقم و به تهیونگ زنگ بزنم...دویدم رفتم سمت پله ها...که صدام زد: صبر کن!
گوشیتو بده... بعد برو!
برگشتم سمتش: گوشی من؟!...برای چی؟
اوما که مشغول مرتب کردن چمدونا و صحبت کردن با خدمتکارمون بود از طرف دیگه گفت: راس میگه چانیول...گوشیشو میخوای چیکار؟
چانیول: نمیخوام بره به اون پسره زنگ بزنه و بگه فردا داریم میریم که بیاد اینجا داد و هوار راه بندازه...تضمین نمیکنم جلوی خودمو بگیرم!
ا/ت: اونیکه همش پسره صداش میکنی تا دیروز عین برادر کوچیکترت بود... تهیونگ چه تقصیری داره؟...
عصبانی شد!
با قدمهای بلند به سمتم اومد... کوله پشتیمو از روی شونم کشید...جیباشو باز کرد... گوشیمو پیدا کرد... یادم اومد که برای ساعت شیش با تهیونگ قرار دارم... نمیخواستم اون پیامو بخونه... دستمو بردم و گوشیمو محکم گرفتم و گفتم: بدش به من!!!
چانیول: با من بحث نکن ا/ت!!!
ا/ت: گوشیمو بده...سیمکارتو ببر...
کشمش سرسخت سر گوشی در نهایت منجر ب پرت شدنش از دستمون شد!... افتاد رو زمین و شکست...منم همینو میخواستم!
چانیول: برو تو اتاقت!!!
رفتم طبقه بالا تو اتاقم...
اما من از اینجا نمیرم!...من از تهیونگ جدا نمیشم... ما مقابلشون می ایستیم...نمیتونن اینکار و با ما بکنن!...
غرق افکارم بودم...
حالا چطور ساعت شیش برم بیرون؟!
چانیول بازم جلومو میگیره...
اما من باید ببینمش!
17:35
چند ساعت بعد...
از زبان دوهی:
...مینهو همه ی کارا رو انجام داده...گرچه نگران ا/ت هستم...اما کاری ازم برنمیاد... چند روزیه که مینهو خیلی تلخ شده...شب و روز برای برادری که سیزده سال پیش ب آغوش خاک رفت...شیون میکنه...مدام خودشو سرزنش میکنه که چطور متوجه عامل اون حادثه نشده!...مدام مرور میکنه...
لحظه به لحظه ی زجری رو که جون وو توی اون شعله ها متحمل شده!
بعد از چند ساعت ا/ت از اتاقش بیرون اومد...اومد پایین...به اطراف نگاهی انداخت _چانیول اوپا کجاس؟
دوهی: یک ساعت پیش رفت شرکت... میخواست به پدرت کمک کنه وسایلشونو بیارن خونه...چطور؟!
ب محض تموم شدن جملهام... به طرف در خروجی دوید!... دنبالش دویدم و بازوشو گرفتم:
کجا میری؟!!!
ا/ت: ولم کن آمَ... میخوام برم از دوستام خداحافظی کنم
دوهی: به من دروغ نگو!...من که میدونم میخوای بری پیش اون!... دردسر درست نکن...تقلا بی فایدهس...
اما به شدت خودشو تکون میداد...منو هل میداد تا ازم جدا بشه... بلاخره تونست فرار کنه...
از پشت سر صداش زدم اما اهمیت نداد! نمیدونستم کجا میره...اون فقط یه دختر نوجوونه... میترسم کاری به دور از عقل انجام بده.!..
به چانیول زنگ زدم....بهش گفتم اجازه نده مینهو متوجه بشه و خودش بیاد دنبال ا/ت...
از زبان ا/ت:
نزدیک ساعت شیش بود...سریع یه تاکسی گرفتم و به طرف ساحل رفتم... یکی از پاتوقای همیشگی منو تهیونگ بود که قبلا میرفتیم... خانوادهام ب زودی پیدام میکنن!...باید خیلی زود برسم
از زبان تهیونگ:
بهش دوبار زنگ زدم...اما گوشیش در دسترس نبود! تنها کاری که ازم برمیومد این بود که سر ساعت توی ساحل منتظرش باشم... امیدوارم بتونه خودشو برسونه... اگرم نیاد میرم در خونشون... مهم نیست چی میشه... توی افکارم بودم که صدای ا/ت رو شنیدم!... به طرفم میدوید و صدام میزد... اینطوری که میدوید قلبم ریخت... ترسیدم...به طرفش رفتم... در آغوش کشیدمش:
چی شده؟ چرا انقد هراسونی؟!
با صدای لرزون و چشمای سرخش نگام کرد: فردا سئول و ترک میکنیم...
میخوان منو به زور ببرن!
تمام دنیا رو سرم آوار شد:
کجا؟!
کجا میخوان ببرنت؟!!!
ا/ت: چیزی نمیگن...از عمد اینکارو میکنن... تهیونگ! اگه دیگه نتونم ببینمت چی؟!!!
تهیونگ: نترس! من اجازه نمیدم...بیا بریم
ا/ت: کجا بریم؟!
تهیونگ: جاییکه پیدامون نکنن...نمیذارم فردا ببرنت!
من ساده لوح فک کردم حالا که چیزی نمیگین همه چی تموم شده... خودتونم میدونین که من پامو از سئول بیرون نمیزارم...مگه نه؟
دوهی: ا/ت منو عصبانی نکن!...انتخاب دیگه نداری...
حالا با میل یا به زور!...فرقی نداره... دلیل اصلی رفتن ما...تویی!
ا/ت: حداقل بگین کجا میخوایم بریم؟
دوهی: برای تو چ فرقی میکنه؟!... برو جمع کن
ا/ت: هرگز!!!
من نمیام!...
از زبان ا/ت:
با آمَ بحث میکردم...که یهو چانیول از پله ها پایین اومد:
درست شنیدم؟!
گفتی نمیای؟...
میترسیدم جوابشو بدم...با این وجود...جرئتمو جمع کردم: بله...درست شنیدی!...
آروم به طرفم اومد...با غضب گفت: حرفتو نشنیده میگیرم!
فعلا برو تو اتاقت...میام چک میکنم ببینم آماده رفتن میشی یا نه...
دیگه باهاش بحث نکردم...برای اینکه برم تو اتاقم و به تهیونگ زنگ بزنم...دویدم رفتم سمت پله ها...که صدام زد: صبر کن!
گوشیتو بده... بعد برو!
برگشتم سمتش: گوشی من؟!...برای چی؟
اوما که مشغول مرتب کردن چمدونا و صحبت کردن با خدمتکارمون بود از طرف دیگه گفت: راس میگه چانیول...گوشیشو میخوای چیکار؟
چانیول: نمیخوام بره به اون پسره زنگ بزنه و بگه فردا داریم میریم که بیاد اینجا داد و هوار راه بندازه...تضمین نمیکنم جلوی خودمو بگیرم!
ا/ت: اونیکه همش پسره صداش میکنی تا دیروز عین برادر کوچیکترت بود... تهیونگ چه تقصیری داره؟...
عصبانی شد!
با قدمهای بلند به سمتم اومد... کوله پشتیمو از روی شونم کشید...جیباشو باز کرد... گوشیمو پیدا کرد... یادم اومد که برای ساعت شیش با تهیونگ قرار دارم... نمیخواستم اون پیامو بخونه... دستمو بردم و گوشیمو محکم گرفتم و گفتم: بدش به من!!!
چانیول: با من بحث نکن ا/ت!!!
ا/ت: گوشیمو بده...سیمکارتو ببر...
کشمش سرسخت سر گوشی در نهایت منجر ب پرت شدنش از دستمون شد!... افتاد رو زمین و شکست...منم همینو میخواستم!
چانیول: برو تو اتاقت!!!
رفتم طبقه بالا تو اتاقم...
اما من از اینجا نمیرم!...من از تهیونگ جدا نمیشم... ما مقابلشون می ایستیم...نمیتونن اینکار و با ما بکنن!...
غرق افکارم بودم...
حالا چطور ساعت شیش برم بیرون؟!
چانیول بازم جلومو میگیره...
اما من باید ببینمش!
17:35
چند ساعت بعد...
از زبان دوهی:
...مینهو همه ی کارا رو انجام داده...گرچه نگران ا/ت هستم...اما کاری ازم برنمیاد... چند روزیه که مینهو خیلی تلخ شده...شب و روز برای برادری که سیزده سال پیش ب آغوش خاک رفت...شیون میکنه...مدام خودشو سرزنش میکنه که چطور متوجه عامل اون حادثه نشده!...مدام مرور میکنه...
لحظه به لحظه ی زجری رو که جون وو توی اون شعله ها متحمل شده!
بعد از چند ساعت ا/ت از اتاقش بیرون اومد...اومد پایین...به اطراف نگاهی انداخت _چانیول اوپا کجاس؟
دوهی: یک ساعت پیش رفت شرکت... میخواست به پدرت کمک کنه وسایلشونو بیارن خونه...چطور؟!
ب محض تموم شدن جملهام... به طرف در خروجی دوید!... دنبالش دویدم و بازوشو گرفتم:
کجا میری؟!!!
ا/ت: ولم کن آمَ... میخوام برم از دوستام خداحافظی کنم
دوهی: به من دروغ نگو!...من که میدونم میخوای بری پیش اون!... دردسر درست نکن...تقلا بی فایدهس...
اما به شدت خودشو تکون میداد...منو هل میداد تا ازم جدا بشه... بلاخره تونست فرار کنه...
از پشت سر صداش زدم اما اهمیت نداد! نمیدونستم کجا میره...اون فقط یه دختر نوجوونه... میترسم کاری به دور از عقل انجام بده.!..
به چانیول زنگ زدم....بهش گفتم اجازه نده مینهو متوجه بشه و خودش بیاد دنبال ا/ت...
از زبان ا/ت:
نزدیک ساعت شیش بود...سریع یه تاکسی گرفتم و به طرف ساحل رفتم... یکی از پاتوقای همیشگی منو تهیونگ بود که قبلا میرفتیم... خانوادهام ب زودی پیدام میکنن!...باید خیلی زود برسم
از زبان تهیونگ:
بهش دوبار زنگ زدم...اما گوشیش در دسترس نبود! تنها کاری که ازم برمیومد این بود که سر ساعت توی ساحل منتظرش باشم... امیدوارم بتونه خودشو برسونه... اگرم نیاد میرم در خونشون... مهم نیست چی میشه... توی افکارم بودم که صدای ا/ت رو شنیدم!... به طرفم میدوید و صدام میزد... اینطوری که میدوید قلبم ریخت... ترسیدم...به طرفش رفتم... در آغوش کشیدمش:
چی شده؟ چرا انقد هراسونی؟!
با صدای لرزون و چشمای سرخش نگام کرد: فردا سئول و ترک میکنیم...
میخوان منو به زور ببرن!
تمام دنیا رو سرم آوار شد:
کجا؟!
کجا میخوان ببرنت؟!!!
ا/ت: چیزی نمیگن...از عمد اینکارو میکنن... تهیونگ! اگه دیگه نتونم ببینمت چی؟!!!
تهیونگ: نترس! من اجازه نمیدم...بیا بریم
ا/ت: کجا بریم؟!
تهیونگ: جاییکه پیدامون نکنن...نمیذارم فردا ببرنت!
۲۳.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.