عشق فراموش شده پارت اخر
هیون بین: هانا کار تو بوده نه؟
هانا: ارع
جون وو: جز تو کی ازین دیوونه بازیا میکنه
هانا: هیشکی
مین هو: اونکه صدرصد
هانا: خوب بابابزرگ کاره مهمت چی بود
جون وو: این موضوع به تو و کوک مربوطه
منو کوک ی نگاهی بهم کردیم
جون وو: ببینین باند رئیس چوی دوتا نوه اش ازدواج کردن و نسل چوی رو ادامه میدن
کوک، هانا: خب
جون وو: شما دوتا هم برا اینکه نسل جئون رو ادامه بدید باید باهم ازدواج کنین
کوک: شوخی میکنی دیگه؟ نه؟
جون وو: ن من کاملا جدیم
هانا: امکان نداره من قبول نمیکنم
جون وو: مجبورین
هانا: ما باندامون از هم جداعه شما نمیتونی واسه ما تصمیم بگیری، کوک تو نمیخوای چیزی بگی(روبه کوک)
کوک زل زد تو چشام وگف
کوک: من مشکلی با این ازدواج ندارم
با حرص پاشدم
هانا:یعنی چی من مشکلی ندارم
جون وو: این به نفعه باند هاتون هم هسگ شماها بهترین باند هارو دارین اگه باهم یکی بشید قدرتتون چن برابر میشه
نفسمو حرصی بیرون دادم
هانا: خودتون تصمیم گرفتی اصن نظر مارم پرسیدی؟
جون وو: مجبورین واسه اینکه نسل جئون رو ادامه بدید باهم ازدواج کنین
مین هو: خودتونم میدونین وقتی حرفی بزنه هیشکی نمیتونه منصرفش کنه مام هرچی سعی کردیم راضی نشد
زدم بیرون از خونه
هانا: ینی چی سرخور براما تصمیم میگیره
کوک: مگه نمیشناسیش
برگشتم سمت قدا دیدم کوک پشتم وایساده
هانا: تو چرا مخالفت نکردی گفتی قبول میکنی (عصبی)
کوک: خیلی واضحه
هانا: ینی چی
کوک: چون دوست دارم البته از بچگی دوست داشتم فقط بخاطر ی اشتباه از دستت دادم ولی الان که فرصتشو دارم از دستت نمیدم
هانا: ولی هرچی باشه ما الان رقیب همیم بعد بابابزرگ میگه ازدواج کنین؟
کوک: هیشکی نمیتونه منصرفش کنه
ببینم نکنه تو دیگه
هانا: من چی؟
کوک: دیگه علاقه ای بهم نداری؟
هانا: ببین خودت خوب میدونی من اون هانای پاک و معصوم قبلی نیستم ی روانیم که تنها کارش شکنجه دادن و کشتن ادماس با اینحال هنوزم دوسم داری
کوک: همه جوره دوست داره
هانا: اوفففف چرا همه چیو سختر میکنی
کوک: یاااا قبول کن دوسم داری
هانا: باشه قبول مثلا چی بشه
کوک: پس به حرف بابابزرگ گوش میدیم
هانا: باشه
کوک: جدی قبول کردی
هانا: ارع
خلاصه ازدواج کردن و به خوبی زندگیشونو کردن
«پایان»
هانا: ارع
جون وو: جز تو کی ازین دیوونه بازیا میکنه
هانا: هیشکی
مین هو: اونکه صدرصد
هانا: خوب بابابزرگ کاره مهمت چی بود
جون وو: این موضوع به تو و کوک مربوطه
منو کوک ی نگاهی بهم کردیم
جون وو: ببینین باند رئیس چوی دوتا نوه اش ازدواج کردن و نسل چوی رو ادامه میدن
کوک، هانا: خب
جون وو: شما دوتا هم برا اینکه نسل جئون رو ادامه بدید باید باهم ازدواج کنین
کوک: شوخی میکنی دیگه؟ نه؟
جون وو: ن من کاملا جدیم
هانا: امکان نداره من قبول نمیکنم
جون وو: مجبورین
هانا: ما باندامون از هم جداعه شما نمیتونی واسه ما تصمیم بگیری، کوک تو نمیخوای چیزی بگی(روبه کوک)
کوک زل زد تو چشام وگف
کوک: من مشکلی با این ازدواج ندارم
با حرص پاشدم
هانا:یعنی چی من مشکلی ندارم
جون وو: این به نفعه باند هاتون هم هسگ شماها بهترین باند هارو دارین اگه باهم یکی بشید قدرتتون چن برابر میشه
نفسمو حرصی بیرون دادم
هانا: خودتون تصمیم گرفتی اصن نظر مارم پرسیدی؟
جون وو: مجبورین واسه اینکه نسل جئون رو ادامه بدید باهم ازدواج کنین
مین هو: خودتونم میدونین وقتی حرفی بزنه هیشکی نمیتونه منصرفش کنه مام هرچی سعی کردیم راضی نشد
زدم بیرون از خونه
هانا: ینی چی سرخور براما تصمیم میگیره
کوک: مگه نمیشناسیش
برگشتم سمت قدا دیدم کوک پشتم وایساده
هانا: تو چرا مخالفت نکردی گفتی قبول میکنی (عصبی)
کوک: خیلی واضحه
هانا: ینی چی
کوک: چون دوست دارم البته از بچگی دوست داشتم فقط بخاطر ی اشتباه از دستت دادم ولی الان که فرصتشو دارم از دستت نمیدم
هانا: ولی هرچی باشه ما الان رقیب همیم بعد بابابزرگ میگه ازدواج کنین؟
کوک: هیشکی نمیتونه منصرفش کنه
ببینم نکنه تو دیگه
هانا: من چی؟
کوک: دیگه علاقه ای بهم نداری؟
هانا: ببین خودت خوب میدونی من اون هانای پاک و معصوم قبلی نیستم ی روانیم که تنها کارش شکنجه دادن و کشتن ادماس با اینحال هنوزم دوسم داری
کوک: همه جوره دوست داره
هانا: اوفففف چرا همه چیو سختر میکنی
کوک: یاااا قبول کن دوسم داری
هانا: باشه قبول مثلا چی بشه
کوک: پس به حرف بابابزرگ گوش میدیم
هانا: باشه
کوک: جدی قبول کردی
هانا: ارع
خلاصه ازدواج کردن و به خوبی زندگیشونو کردن
«پایان»
۵.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.