دو پارتی از غمگین از تهیونگ!
پارت اخر!
:فعلا وقت داریم..بیخیال..سوجو رو باز کردم و یکم ازش خوردم..
-:کنجکاوم ک بدونم..و نصفی از اون سوجو رو سر کشیدم..منتظر جوابش بودم..من واقعا دوسش داشتم..اما..الان موقع ش نبود...خیلی تغیر کرده بود..رنگش پریده بود..موهای بلندش رو تا گردنش کوتاه کرده بود..زخمای زیاد و کوچیکی رو دستو پاش دیده میشد..
ا.ت..مطمئنی خوبی؟
:اوهوم..چرا میپرسی؟..درحالی حرکت میکردیم..باهم حرف میزدیم..ساعت الان شده بود..:
²:¹⁷
-:هیچی همینجوری...ا.ت بهتره..الان بری خونه!
:چرا؟!..
-:الان دیروقته.. نمیخوام چیزی بشه..هم مسیرامون مخالفه..نمیتونم بزارم همینطوری تو خیابون باشی..
:بش نگا کردم و لبخند محوی زدم*باشه..نگران نباش..خودم میرم!
-:مطمئن باشم؟
:هوم!...مسیر خونه من ب یه خیابون بر میخورد..ماشین های کمی رد میشدن..
-تا موقعی ک میرفت نگاش میکردم ک نپیچونه...اما جدا داشت میرفت..
:ماشینی نبود..فقد یه ماشین بود ک دور بود..از خیابون میخواستم رد شم..ک با صدای بوق بلندی و نور سفید و زردی..برخورد کردم..اما الان وقت مردن من نبود...اما درد تو پام و دستام میپیچید...ولی هنوز تایمی از زندگیم باقی مونده بود..چطور؟!
-:خواستم مسیر خودمو برم..ک با صدای بلندی پشت سرمو نگا کردم!..تصادف!..ا.ت تصادف کرده بود...فقد میدویدم ک بش برسم و سرش خونریزی داشت..فقد التماس میکردم ک ا.ت چشاشو باز نگه داره..اما موفق نبودم...فقد داد میزدم ک ب آمبولانس زنگ بزنن...
بعد چند دیقه نور آبی قرمز پلیس و آمبولانس اومده بودن و بدن بی جون ا.ت رو میبردن...
پرش زمانی ب توی بیمارستان!*
ساعت:
²:⁴⁹
کلافه سرمو تو لای دستام بردم..فقد آرزو میکردم ک چیزیش نشده باشه..ک دکتر از اتاقش بیرون اومد..سریع هجوم بردم سمتش..:چیشد؟..حالش خوبه؟؟
دکتر:زیاد مطمئن نیستم..ضربه بدی ب سرش خورده...احتملا کما بره..یا همین الان بمیره..
-:پام داشت بی حس میشد.. اما..قرار بود ک باهاش حرف بزنم..
پرستار با داد بلندی تو اتاق ا.ت..همه جا رو پر کرده بود:ضربان قلبش داره میاد پایین!!!!
-:ی..یعنی چی؟؟..*داد رو ب دکتر
دکتر:سریع رفت تو اتاق..اما کار از کار گذشته بود..و پارچه رو کشیده بودن روش..و رنگش. سفید شد..
-:بزور وارد اتاق شدم..*ت..تو قرار بود نجاتش بدی!
دکتر:بخاطر بیماری ک داشته..ب زودی قرار بوده بمیره..
-:ب..بیماری؟!
و ساعت پایانی:
³:⁰⁰
پرش زمانی ب چند ماه بعد..
تهیونگ مثه قبل شاد نبود..معلومه کسی ک خواست بش احساسش رو بگه..اما هیچوقت نشد بگه..اما دیگه مهم نبود..در هرصورت اون رفته بود..
ولی دیگه بعدا وجود نداشت..
....
پی ام:بعضی اوقات..زود..دیر میشه!
A_shinigamy_army
:فعلا وقت داریم..بیخیال..سوجو رو باز کردم و یکم ازش خوردم..
-:کنجکاوم ک بدونم..و نصفی از اون سوجو رو سر کشیدم..منتظر جوابش بودم..من واقعا دوسش داشتم..اما..الان موقع ش نبود...خیلی تغیر کرده بود..رنگش پریده بود..موهای بلندش رو تا گردنش کوتاه کرده بود..زخمای زیاد و کوچیکی رو دستو پاش دیده میشد..
ا.ت..مطمئنی خوبی؟
:اوهوم..چرا میپرسی؟..درحالی حرکت میکردیم..باهم حرف میزدیم..ساعت الان شده بود..:
²:¹⁷
-:هیچی همینجوری...ا.ت بهتره..الان بری خونه!
:چرا؟!..
-:الان دیروقته.. نمیخوام چیزی بشه..هم مسیرامون مخالفه..نمیتونم بزارم همینطوری تو خیابون باشی..
:بش نگا کردم و لبخند محوی زدم*باشه..نگران نباش..خودم میرم!
-:مطمئن باشم؟
:هوم!...مسیر خونه من ب یه خیابون بر میخورد..ماشین های کمی رد میشدن..
-تا موقعی ک میرفت نگاش میکردم ک نپیچونه...اما جدا داشت میرفت..
:ماشینی نبود..فقد یه ماشین بود ک دور بود..از خیابون میخواستم رد شم..ک با صدای بوق بلندی و نور سفید و زردی..برخورد کردم..اما الان وقت مردن من نبود...اما درد تو پام و دستام میپیچید...ولی هنوز تایمی از زندگیم باقی مونده بود..چطور؟!
-:خواستم مسیر خودمو برم..ک با صدای بلندی پشت سرمو نگا کردم!..تصادف!..ا.ت تصادف کرده بود...فقد میدویدم ک بش برسم و سرش خونریزی داشت..فقد التماس میکردم ک ا.ت چشاشو باز نگه داره..اما موفق نبودم...فقد داد میزدم ک ب آمبولانس زنگ بزنن...
بعد چند دیقه نور آبی قرمز پلیس و آمبولانس اومده بودن و بدن بی جون ا.ت رو میبردن...
پرش زمانی ب توی بیمارستان!*
ساعت:
²:⁴⁹
کلافه سرمو تو لای دستام بردم..فقد آرزو میکردم ک چیزیش نشده باشه..ک دکتر از اتاقش بیرون اومد..سریع هجوم بردم سمتش..:چیشد؟..حالش خوبه؟؟
دکتر:زیاد مطمئن نیستم..ضربه بدی ب سرش خورده...احتملا کما بره..یا همین الان بمیره..
-:پام داشت بی حس میشد.. اما..قرار بود ک باهاش حرف بزنم..
پرستار با داد بلندی تو اتاق ا.ت..همه جا رو پر کرده بود:ضربان قلبش داره میاد پایین!!!!
-:ی..یعنی چی؟؟..*داد رو ب دکتر
دکتر:سریع رفت تو اتاق..اما کار از کار گذشته بود..و پارچه رو کشیده بودن روش..و رنگش. سفید شد..
-:بزور وارد اتاق شدم..*ت..تو قرار بود نجاتش بدی!
دکتر:بخاطر بیماری ک داشته..ب زودی قرار بوده بمیره..
-:ب..بیماری؟!
و ساعت پایانی:
³:⁰⁰
پرش زمانی ب چند ماه بعد..
تهیونگ مثه قبل شاد نبود..معلومه کسی ک خواست بش احساسش رو بگه..اما هیچوقت نشد بگه..اما دیگه مهم نبود..در هرصورت اون رفته بود..
ولی دیگه بعدا وجود نداشت..
....
پی ام:بعضی اوقات..زود..دیر میشه!
A_shinigamy_army
۷.۱k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳