p34
*ات*
بین جنگلا بودم...نمیدونستم کجا باید برم...فقد تحمل موندن باشونو نداشتم..من دوسشون دارم..ولی نمیخوام ومپایر باشم..
حس میکنم رگای سرم میخوان بترکن...رسیدم به یه رود خونه ای...کنارش نشستم و به چهرم توی اب نگا کردم
ات : وحشتناکم...هق...
&هی بیا فک کنم یه صدایی از اونجا شنیدم
+ممکنه ادم خوار باشه؟
&شاید...هواست باشه دیدیش بهش شلیک کن
صدای چیه؟...شلیک؟..
اون سمت رودخانه دیدمشون...نمیخواستم چهره ترسناکمو ببینن...
موهامو رو صورتم انداختم
-اون کیه؟
&نمیدونم ولی هر چی باشه ممکنه ادم خوار باشه
تفنگشو سمتم گرف.
ات : خ..خواهش میکنم بهم شلیک نکن...
-این صدا برام اشناس
&چشماشو نگا کن...میشه از پشت موهاش اون چشمای قرمز ترسناکشو تشخیص داد.
ات : من ترسناک نیستم! *داد و گریه*
بلند شدم فرار کردم
&برو بگیرش!
-چ..چشم
تا جایی که میتونستم ازشون دور شدم. یکیشون...صدای یکیشون شبیه صداش شین بود...ولی امکان نداره..واسه چی میاد جنگل خون اشامارو بکشن؟ یدفه حس کردم پام خواب رفت...یکم نشستم
ات : ت..تشنمه
&گیرت اوردیم
چ..چطور...چطور اینقد زود رسیدن...تفنگشو روبه رو سرم گرف...
اب دهنم میوفتاد...چاره دیگه ای ندارم؟
ات : معذرت میخوام...
&هوم؟
ات : بهتره فرار کنی..
&بچه میترسونی؟
ات : نه...من...نمیخوام ادم بکشم...من نمیخوام کسیو بکشم...نمیخوام کنترلمو از دس بدم و بکشمتون *گریه*
&چهره ترسناکتو نگا...بین خون اشامایی که کشتم تو از همه عجیب تر و وحشتناک تری..
ات : همه ادما..هق...عادت دارن از رو ظاهر قضاوت کنن...اگه اینطوریه...پس...
دستشو پیچوندم کوبیدمش زمین و دستاشو گرفتم و صورتمو روبه رو صورتش گرفتم.
ات : پس نگا کن...به چهره ترسناکم نگا کن و وحشت کن...میدونی من چند روز قبل...مثل تو انسان بودم...بعد بدست ومپایر کشته شدمو به همچین چیز زشتی تبدیل شدم...از دوستام دور شدم...خودمو تو یه عمارت کنار 7 تا ومپایر زندانی کردم...خیلی تنها بودم...میتونم کاری کنم تو هم این حس رو داشته باشی...میتونم با دستای خودم کاری کنم زندگی ومپایرارو درک کنی...زندگی یه ومپایر با یه کلمه خلاصه میشه...جهنم!
&زندگی شماها واسه من مهم نیس!
ات : پس میخوای فقد خودتو نجات بدی...نه؟...پسره ی حرومزاده از خود راضی
دندونامو داخل گردنش فرو دادم و خونشو میخوردم...
ادما بیرحمن...سنگدلن...از این زاویه که فک کنم...ادما از خود ومپایرا هم ترسناک ترن...بعد ومپایر شدن حس میکنم یه شخص دیگه شدم...بزرگتر شدم؟....یا بخاطر اولین رابطه من و تهیونگ بود؟..لبخند تلخی زدم و دستمو رو شکمم گزاشتم...حس میکنم اون شوخیا و بچه بازیا اعماق قلبم دفن شدن...دوس دارم به اون روزگارا برگردم..دورانی که چه مشکلات داشته باشم چه نداشته باشم بازم زندگی واسم شیرین بود...اون روزا توی قلبم چیزی به اسم ناراحتی...ترس...افسردگی نداشتم...من دیگخ قلبمو احساس نمیکنم...من دیگه چیزی ندارم که بخوام واسش خوشحال بشم...جیوو هم ازم دور شد...انگار زندگی با ومپایرارو ترجیح میده...ممکنه راهی با که بتونم انسان برگردم؟
دندونامو کشیدم..اینم مرد؟....هوم...معلومه با این دندونا کمتر از 1 ثانیه و بدون درد میمیره. روحت شاد.
مرده رو دفن کردم....فقد یه نفرشون موند...همون که صداش شبیه صدای شین بود.
همینکه بلند شدم خاطره ای به ذهنم رسید. چرا...چرا از قبل این به ذهنم نرسید؟
بین جنگلا بودم...نمیدونستم کجا باید برم...فقد تحمل موندن باشونو نداشتم..من دوسشون دارم..ولی نمیخوام ومپایر باشم..
حس میکنم رگای سرم میخوان بترکن...رسیدم به یه رود خونه ای...کنارش نشستم و به چهرم توی اب نگا کردم
ات : وحشتناکم...هق...
&هی بیا فک کنم یه صدایی از اونجا شنیدم
+ممکنه ادم خوار باشه؟
&شاید...هواست باشه دیدیش بهش شلیک کن
صدای چیه؟...شلیک؟..
اون سمت رودخانه دیدمشون...نمیخواستم چهره ترسناکمو ببینن...
موهامو رو صورتم انداختم
-اون کیه؟
&نمیدونم ولی هر چی باشه ممکنه ادم خوار باشه
تفنگشو سمتم گرف.
ات : خ..خواهش میکنم بهم شلیک نکن...
-این صدا برام اشناس
&چشماشو نگا کن...میشه از پشت موهاش اون چشمای قرمز ترسناکشو تشخیص داد.
ات : من ترسناک نیستم! *داد و گریه*
بلند شدم فرار کردم
&برو بگیرش!
-چ..چشم
تا جایی که میتونستم ازشون دور شدم. یکیشون...صدای یکیشون شبیه صداش شین بود...ولی امکان نداره..واسه چی میاد جنگل خون اشامارو بکشن؟ یدفه حس کردم پام خواب رفت...یکم نشستم
ات : ت..تشنمه
&گیرت اوردیم
چ..چطور...چطور اینقد زود رسیدن...تفنگشو روبه رو سرم گرف...
اب دهنم میوفتاد...چاره دیگه ای ندارم؟
ات : معذرت میخوام...
&هوم؟
ات : بهتره فرار کنی..
&بچه میترسونی؟
ات : نه...من...نمیخوام ادم بکشم...من نمیخوام کسیو بکشم...نمیخوام کنترلمو از دس بدم و بکشمتون *گریه*
&چهره ترسناکتو نگا...بین خون اشامایی که کشتم تو از همه عجیب تر و وحشتناک تری..
ات : همه ادما..هق...عادت دارن از رو ظاهر قضاوت کنن...اگه اینطوریه...پس...
دستشو پیچوندم کوبیدمش زمین و دستاشو گرفتم و صورتمو روبه رو صورتش گرفتم.
ات : پس نگا کن...به چهره ترسناکم نگا کن و وحشت کن...میدونی من چند روز قبل...مثل تو انسان بودم...بعد بدست ومپایر کشته شدمو به همچین چیز زشتی تبدیل شدم...از دوستام دور شدم...خودمو تو یه عمارت کنار 7 تا ومپایر زندانی کردم...خیلی تنها بودم...میتونم کاری کنم تو هم این حس رو داشته باشی...میتونم با دستای خودم کاری کنم زندگی ومپایرارو درک کنی...زندگی یه ومپایر با یه کلمه خلاصه میشه...جهنم!
&زندگی شماها واسه من مهم نیس!
ات : پس میخوای فقد خودتو نجات بدی...نه؟...پسره ی حرومزاده از خود راضی
دندونامو داخل گردنش فرو دادم و خونشو میخوردم...
ادما بیرحمن...سنگدلن...از این زاویه که فک کنم...ادما از خود ومپایرا هم ترسناک ترن...بعد ومپایر شدن حس میکنم یه شخص دیگه شدم...بزرگتر شدم؟....یا بخاطر اولین رابطه من و تهیونگ بود؟..لبخند تلخی زدم و دستمو رو شکمم گزاشتم...حس میکنم اون شوخیا و بچه بازیا اعماق قلبم دفن شدن...دوس دارم به اون روزگارا برگردم..دورانی که چه مشکلات داشته باشم چه نداشته باشم بازم زندگی واسم شیرین بود...اون روزا توی قلبم چیزی به اسم ناراحتی...ترس...افسردگی نداشتم...من دیگخ قلبمو احساس نمیکنم...من دیگه چیزی ندارم که بخوام واسش خوشحال بشم...جیوو هم ازم دور شد...انگار زندگی با ومپایرارو ترجیح میده...ممکنه راهی با که بتونم انسان برگردم؟
دندونامو کشیدم..اینم مرد؟....هوم...معلومه با این دندونا کمتر از 1 ثانیه و بدون درد میمیره. روحت شاد.
مرده رو دفن کردم....فقد یه نفرشون موند...همون که صداش شبیه صدای شین بود.
همینکه بلند شدم خاطره ای به ذهنم رسید. چرا...چرا از قبل این به ذهنم نرسید؟
۱۰۰.۱k
۲۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.