چند پارتی (وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت...) پارت ۲(آخر)
#فلیکس
#استری_کیدز
شب شده بود و توی اتاق خواب مشترکت با فلیکس، مشغول درست کردن ملافه بودی
_ هوم...عشقم...
به سمتت اومد و تورو توی بغلش گرفت که لبخندی زدی
+ فلیکس...
همینطور که چشماش بسته بود و تورو توی بغلش داشت لب زد :
_ جونم ؟
+ میشه یکم به یونا توجه کنی ؟
فلیکس آروم چشماش رو باز کرد
_ مگه نمیکنم ؟
سرت رو کمی توی بغلش بالا آوردی و به چشماش خیره شدی
+ نه ... نمیکنی.....
فلیکس نفس عمیقی کشید
_ عشقم...من فقط میخوام اون درس عبرت بگیره...نمیخوام از بقیه عقب بمونه....
+ فلیکس....اونم بچته...نیاز به محبت داره...
فلیکس نفس کلافه ای کشید و به سمت تخت رفت تا بخوابه
_ بس کن ا.ت...حوصله ندارم...خستمه....
پوفی کشیدی
+ لطفاً بهش فکر کن.... لطفاً...
فلیکس روشو اونور کرد و پلکاشو روی هم گذاشت..
.
.
معلم با اسم بلند یونا رو صدا کرد...دخترک با ترس از عصبانیت معلمش بلند شد و به سمتش رفت
÷ این چه نمره ایه یونا هااااا؟...این چیهههه؟
همه ی بچه های زدن زیر خنده....
دخترک بیچاره حالا برای چندین بار داشت مورد تمسخر قرار میگرفت...اشک توی چشمای خوشگل و مظلومش جمع شد و سرش رو پایین گرفت...لابد با خودش میگفت...چرا هرگز نتونستم مثل برادرم باشم...چرا نتونستم مایه افتخار خانواده و از همه بیشتر پدرم باشم؟...چرا همیشه من بودم که طرد شدم؟...چرا؟...چرا ؟
دیگه نمیتونست این حجم از فلاکت رو تحمل کنه....برای یک دختر بچه ی ۸ ساله زیادی بود مگه نه ؟....کنترل اشکاش رو از دست داده بود و با سرعت از اون مکان دور شد....میدوید و میدوید تا فقط راه فراری پیدا کنه....اشک از چشماش سرازیر میشد و توی همین حین از مدرسه خارج شد....
دخترک توی روز روشن...همینطور که چشمای اشکی از خیابون میگذشت....آخرین صحنه ای رو که دید پدرش بود که با ترس و نگرانی اسمش رو فریاد میزد....
نام : لی یونا
سن : ۸
دلیل مرگ : تصادف
#استری_کیدز
شب شده بود و توی اتاق خواب مشترکت با فلیکس، مشغول درست کردن ملافه بودی
_ هوم...عشقم...
به سمتت اومد و تورو توی بغلش گرفت که لبخندی زدی
+ فلیکس...
همینطور که چشماش بسته بود و تورو توی بغلش داشت لب زد :
_ جونم ؟
+ میشه یکم به یونا توجه کنی ؟
فلیکس آروم چشماش رو باز کرد
_ مگه نمیکنم ؟
سرت رو کمی توی بغلش بالا آوردی و به چشماش خیره شدی
+ نه ... نمیکنی.....
فلیکس نفس عمیقی کشید
_ عشقم...من فقط میخوام اون درس عبرت بگیره...نمیخوام از بقیه عقب بمونه....
+ فلیکس....اونم بچته...نیاز به محبت داره...
فلیکس نفس کلافه ای کشید و به سمت تخت رفت تا بخوابه
_ بس کن ا.ت...حوصله ندارم...خستمه....
پوفی کشیدی
+ لطفاً بهش فکر کن.... لطفاً...
فلیکس روشو اونور کرد و پلکاشو روی هم گذاشت..
.
.
معلم با اسم بلند یونا رو صدا کرد...دخترک با ترس از عصبانیت معلمش بلند شد و به سمتش رفت
÷ این چه نمره ایه یونا هااااا؟...این چیهههه؟
همه ی بچه های زدن زیر خنده....
دخترک بیچاره حالا برای چندین بار داشت مورد تمسخر قرار میگرفت...اشک توی چشمای خوشگل و مظلومش جمع شد و سرش رو پایین گرفت...لابد با خودش میگفت...چرا هرگز نتونستم مثل برادرم باشم...چرا نتونستم مایه افتخار خانواده و از همه بیشتر پدرم باشم؟...چرا همیشه من بودم که طرد شدم؟...چرا؟...چرا ؟
دیگه نمیتونست این حجم از فلاکت رو تحمل کنه....برای یک دختر بچه ی ۸ ساله زیادی بود مگه نه ؟....کنترل اشکاش رو از دست داده بود و با سرعت از اون مکان دور شد....میدوید و میدوید تا فقط راه فراری پیدا کنه....اشک از چشماش سرازیر میشد و توی همین حین از مدرسه خارج شد....
دخترک توی روز روشن...همینطور که چشمای اشکی از خیابون میگذشت....آخرین صحنه ای رو که دید پدرش بود که با ترس و نگرانی اسمش رو فریاد میزد....
نام : لی یونا
سن : ۸
دلیل مرگ : تصادف
۴۳.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.