وقتی عضو نهم بودی و عاشق هیونجین میشی اما ...p3
وقتی عضو نهم بودی و عاشق هیونجین میشی اما ...p3
#درخواستی #هیونجین #تکپارتی
{ ببخشید یکم دیر شد ! }
با دیدن چهره خودت و منظره زیبا چشمات برق زد
=اوه..هیون این خیلی فوق العادست *به صورت خندونش نگاه کردی* میشه بدیش به من!؟
÷البته یک هدیه از طرف من برای تو!
=واییی ممنونم
با ذوق و خوشحالی داشتی به نقاشی نگاه میکردی که هیونجین صدات زد
÷ ا/ت..
برگشتی و بهش نگاه کردی که به درخت پشتت چسبوندت!
فاصله خیلی کمی داشتین و این حد فاصله عادی نبود!
با چشمای متعجب نگاهش میکردی کلمه ای وجود نداشت تا به کار ببری!
÷تو..به من..علاقه داری؟!
استرس گرفتی البته حقم داشتی اینکه یهویی اینو بگه واقعا عجیبه!
=..نه..نه..
÷پس..* به چشمات نگاه کرد،برای یک لحظه غرق چشم های هم شدین،این چشم ها مثل اقیانوس بود! مثل اقیانوس زیبا و ارامش بخش...
÷پس..چرا به مینهو گفتی که..دوستم داری؟!
=چی..
÷هوم؟ علاقه داری به .. من؟
سرت را پایین هدایت کردی که چونتو گرفت و بدون هیچ مکثی لباشو روی لبات گذاشت!
خیلی عمیق داشت میبوسیدت..حتی نمیتونستی همراهیش کنی، بخاطر کم اوردن تنفس..ازت جدا شد درحالی که داشت نفس نفس میزد گفت
÷جوابمو بده!
=از کجا..فهمیدی؟!
÷.. وقتی..داشتم میومدم اتاقت اتفاقی شنیدم..واقعا..۳ سال..بهم حس داشتی و نگفتی؟!
=حالت...خوبه هیون..؟!
بیشتر بهت نزدیک شد
÷بهم بگو که..واقعا بهم علاقه داری!؟
=بی نهایت!
دیگه خجالت برات مهم نبود..هرچی که ذهنت به زبونت میاورد را به زبان اوردی!
=بی نهایت..دوستت دادم هوانگ هیونجین! تا ابد جات توی قلبمه! .. برای همیش...
به قرار گرفتن دوباره لباش روی لبات حرفت توی دهنت زندانی شد!
میشه گفت این یک...خاطره دلنشین و پاک نشدنی،
.. چشمات را بستی و توهم توی بوستون غرق شدی..اما با شنیدن صدای ناراضی یک شخص دوتاتونم از هم جدا شدین
زود به طرف صدا نگاه کردین که لینو سونگمین فلیکس و جیسونگ بودند!
× خواهرمو..بوسیدی مرتیکه ؟
÷خواهرت..؟ خواهرت دیگه دوست دخترمه!
اینکه قبولت کرد اونم یهویی باعث شد خوشحال باشی!
×ات..چی میگه این خنگ؟
لینو به سختی داشت خشمشو کنترل میکرد و در کنار اون فلیکس بیچاره ازپشت به بغلش گرفته بود و به بحونه اینکه میخواست بغلش کنه..سعی داشت مانع رفتن لینو شه!
سونگمین هم از هر لحظه فیلم میگرفت تا توی خاطراتاتتون بمونه،جیسونگی که هم که اصلا تو باغ نبود برا خودش داشت پروانه پیدا میکرد...
=اوپااا..خب ما همو دوست داریم..
×..اه...*نگاه جدی* تو فقط اشکشو در بیار ببین چیکارت میکنم!
÷نگران نباش اجوشی جون
×...لیکسی..
_ج..ج..ان؟
×میشه ولم کنی؟(لبخند ملیح)
_نچچچچ دلم برات تنگ شده...
× فعلا تنگ نشه چون..* نگاه حرصی به هیون انداخت* چون میخوام این مرتیکه ولگردو پاره پوره کنم!
این گونه بود که هیون داشت کل جنگلو میدوئید و
#درخواستی #هیونجین #تکپارتی
{ ببخشید یکم دیر شد ! }
با دیدن چهره خودت و منظره زیبا چشمات برق زد
=اوه..هیون این خیلی فوق العادست *به صورت خندونش نگاه کردی* میشه بدیش به من!؟
÷البته یک هدیه از طرف من برای تو!
=واییی ممنونم
با ذوق و خوشحالی داشتی به نقاشی نگاه میکردی که هیونجین صدات زد
÷ ا/ت..
برگشتی و بهش نگاه کردی که به درخت پشتت چسبوندت!
فاصله خیلی کمی داشتین و این حد فاصله عادی نبود!
با چشمای متعجب نگاهش میکردی کلمه ای وجود نداشت تا به کار ببری!
÷تو..به من..علاقه داری؟!
استرس گرفتی البته حقم داشتی اینکه یهویی اینو بگه واقعا عجیبه!
=..نه..نه..
÷پس..* به چشمات نگاه کرد،برای یک لحظه غرق چشم های هم شدین،این چشم ها مثل اقیانوس بود! مثل اقیانوس زیبا و ارامش بخش...
÷پس..چرا به مینهو گفتی که..دوستم داری؟!
=چی..
÷هوم؟ علاقه داری به .. من؟
سرت را پایین هدایت کردی که چونتو گرفت و بدون هیچ مکثی لباشو روی لبات گذاشت!
خیلی عمیق داشت میبوسیدت..حتی نمیتونستی همراهیش کنی، بخاطر کم اوردن تنفس..ازت جدا شد درحالی که داشت نفس نفس میزد گفت
÷جوابمو بده!
=از کجا..فهمیدی؟!
÷.. وقتی..داشتم میومدم اتاقت اتفاقی شنیدم..واقعا..۳ سال..بهم حس داشتی و نگفتی؟!
=حالت...خوبه هیون..؟!
بیشتر بهت نزدیک شد
÷بهم بگو که..واقعا بهم علاقه داری!؟
=بی نهایت!
دیگه خجالت برات مهم نبود..هرچی که ذهنت به زبونت میاورد را به زبان اوردی!
=بی نهایت..دوستت دادم هوانگ هیونجین! تا ابد جات توی قلبمه! .. برای همیش...
به قرار گرفتن دوباره لباش روی لبات حرفت توی دهنت زندانی شد!
میشه گفت این یک...خاطره دلنشین و پاک نشدنی،
.. چشمات را بستی و توهم توی بوستون غرق شدی..اما با شنیدن صدای ناراضی یک شخص دوتاتونم از هم جدا شدین
زود به طرف صدا نگاه کردین که لینو سونگمین فلیکس و جیسونگ بودند!
× خواهرمو..بوسیدی مرتیکه ؟
÷خواهرت..؟ خواهرت دیگه دوست دخترمه!
اینکه قبولت کرد اونم یهویی باعث شد خوشحال باشی!
×ات..چی میگه این خنگ؟
لینو به سختی داشت خشمشو کنترل میکرد و در کنار اون فلیکس بیچاره ازپشت به بغلش گرفته بود و به بحونه اینکه میخواست بغلش کنه..سعی داشت مانع رفتن لینو شه!
سونگمین هم از هر لحظه فیلم میگرفت تا توی خاطراتاتتون بمونه،جیسونگی که هم که اصلا تو باغ نبود برا خودش داشت پروانه پیدا میکرد...
=اوپااا..خب ما همو دوست داریم..
×..اه...*نگاه جدی* تو فقط اشکشو در بیار ببین چیکارت میکنم!
÷نگران نباش اجوشی جون
×...لیکسی..
_ج..ج..ان؟
×میشه ولم کنی؟(لبخند ملیح)
_نچچچچ دلم برات تنگ شده...
× فعلا تنگ نشه چون..* نگاه حرصی به هیون انداخت* چون میخوام این مرتیکه ولگردو پاره پوره کنم!
این گونه بود که هیون داشت کل جنگلو میدوئید و
۲۱.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.