تک پارتی ( بابا کمکم کن )
تهیونگ ¥ میونگ +
کیم میونگ ، دختری ۱۴ ساله که با مادر روانیش زندگی میکرد ؛
پدرش کیم تهیونگ و مادرش چوی جونگ اون از هم به خاطر خیانت پدرش طلاق گرفته بودند .
میونگ از این موضوع خوشحال بود ، چون مادرش به شدتتت اونو پنهانی و دور از چشم پدرش کتک میزد و اذیت میکرد و خیلی هم اونو تهدید میکرد به تهیونگ چیزی نگه .
خوشحال بود چون فکر میکرد پدرش اونو با خودش میبره ؛ ولی نه !
پدرش اونو به خاطر دوست دخترش نبرد ! چون دوست دخترش نمیخواست بچه مردمو بزرگ کنه و ته فکر میکرد اون پیش مادر خودش راحت تره !
میونگ خیلی پدرش رو التماس کرد اونو با خودش ببره ولی تهیونگ انگار نه انگار !
میونگ اون موقع فقط ۱۲ سالش بود .
بعد از طلاق مامان باباش مادرش با خیاال راحت اذیتش میکرد چون چشم پدرش رو دور میدید !
تا اینکه یه روز میونگ طاقت نیاورد و میخواست جایی بره و خودشو خالی کنه .
+ مامان من دارم میرم بیرون
م.میونگ : برو فقط جلو چشم من نباش
میونگ با استایلی دپ به سمت دره ای خلوت رفت ، جایی که پرنده پر نمیزد و هیچکس به خاطر ظاهر غمگینش اونجا نمیرفت .
میونگ قبلا این جا رو با پدرش زیاد میرفت و با هم خلوت میکردند .
یاد اون روزا افتاد و بغض کرد .
تصمیم گرفت تا میتونه گریه کنه و راحت بشه .
+ بابااااا چرا منو ول کردی ؟ چرا منو گذاشتی پیش اون روانی ؟ مگه نمیدونی مامان دیوونه ست ؟ نمیدونی چه عذابی دارم میکشممم باباااا !( با داد و فریاد ) بیا دوباره با هم بریم بیرون ، بابا من تنها دل خوشیم تو بودییییی
بابا کمکم کنن ، نجاتم بدههه ، بابا من خیلی بدون تو حالم بدهههه .
دیگه از شدت گریه نتونست حرف دیگه ای بزنه و با صدای بلند زد زیر گریه
خیالش راحت بود کسی اونجا نیست که ببینتش پس راحت گریه کرد .
ولی حدود یه ربع بعد یه مرد بالای سرش اومد و با صدایی آشنا ...
سوم شخص : هی دختر جون حالت خوبه
خواست اشک هاش رو پنهان کنه که با دیدن چهره رو به روش خشکش زد !
+ خ خوبم ممنو ...
اره درسته ! فرد روبروش پدر مهربونش بود ! چقدر جذاب شده بود !
+ ب ..با .. بابا ! بابایییی!
رفت و جوری بغلش کرد که خود تهیونگ هم فهمید چقدر دخترش دلش میخواسته پیشش باشه !
¥ دخترمممم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟
+ باباییی چرا نیومدی پیشم ؟ چرا نیومدی بهم سر بزنی ؟
¥ ببخشید پرنسسم ، چیشده که داری اینجوری گریه میکنی !
+ بابا تو رو خدااا منو از دست این زنیکه روانی نجات بدههه .
¥ چی شده ؟ نگو که دختر قشنگمو اذیت میکنه ؟
میونگ با تکون دادن سرش تایید کرد .
¥ ولی من بهش اعتماد کردم و تو رو سپردم بهش !
+ از 9 سالگیم این کاراش شروع شد .
¥ چییییی ؟ از اون موقع شروع شد و تو بهم نگفتی ؟
+ بابا اینجوری نگو اون خیلییی تهدیدم میکرد که اگه بهت بگم تو رو میکشه !
تهیونگ تو شکی بزرگ فرو رفت ؛ این همه مدت دختر فرشتش در حال عذاب کشیدن بود و اون متوجه اش نشده بود !
¥ بیا بریم حقشو بزارم کف دستش !
.
.
.
تق تق تق
جونگ اون : بالاخره برگشتی ؟
منتظر دیدن میونگ بود ولی با تهیونگ مواجه شد !
جونگ اون : تو اینجا چیکار میکنییی !
تهیونگ با عصبانیت بهش حمله ور شد .
¥ عوضیییی چطوری جرعت کردی به دخترم دست درازی کنی هاااا .
جونگ اون : چی داری میگی ؟
¥ هنوز میخوای دروغ بگی ؟ فکر میکنی میونگ زبون نداره ؟ چرا فکر میکنی چیزی بهم نمیگه ؟
جونگ اون تو شک بود ، حتی نمیدونست چی بگه .
¥ یا بچمو بهم میدی ، یا تو رو با خودم میبرم و بدبختت میکنم !
جونگ اون : با باشه میونگ برای تو .
+ و واقعا ؟
¥ اره بابایی بیا بریم .
و دوباره پدرشو از ذوق بغل کرد .
+ مرسی مرسی مرسیییی .
راوی : وقتی کسی یا چیزی اذیتتون میکنه پنهانش نکنید ! چون با این کار فقط به خودتون آسیب میزنید !
کیم میونگ ، دختری ۱۴ ساله که با مادر روانیش زندگی میکرد ؛
پدرش کیم تهیونگ و مادرش چوی جونگ اون از هم به خاطر خیانت پدرش طلاق گرفته بودند .
میونگ از این موضوع خوشحال بود ، چون مادرش به شدتتت اونو پنهانی و دور از چشم پدرش کتک میزد و اذیت میکرد و خیلی هم اونو تهدید میکرد به تهیونگ چیزی نگه .
خوشحال بود چون فکر میکرد پدرش اونو با خودش میبره ؛ ولی نه !
پدرش اونو به خاطر دوست دخترش نبرد ! چون دوست دخترش نمیخواست بچه مردمو بزرگ کنه و ته فکر میکرد اون پیش مادر خودش راحت تره !
میونگ خیلی پدرش رو التماس کرد اونو با خودش ببره ولی تهیونگ انگار نه انگار !
میونگ اون موقع فقط ۱۲ سالش بود .
بعد از طلاق مامان باباش مادرش با خیاال راحت اذیتش میکرد چون چشم پدرش رو دور میدید !
تا اینکه یه روز میونگ طاقت نیاورد و میخواست جایی بره و خودشو خالی کنه .
+ مامان من دارم میرم بیرون
م.میونگ : برو فقط جلو چشم من نباش
میونگ با استایلی دپ به سمت دره ای خلوت رفت ، جایی که پرنده پر نمیزد و هیچکس به خاطر ظاهر غمگینش اونجا نمیرفت .
میونگ قبلا این جا رو با پدرش زیاد میرفت و با هم خلوت میکردند .
یاد اون روزا افتاد و بغض کرد .
تصمیم گرفت تا میتونه گریه کنه و راحت بشه .
+ بابااااا چرا منو ول کردی ؟ چرا منو گذاشتی پیش اون روانی ؟ مگه نمیدونی مامان دیوونه ست ؟ نمیدونی چه عذابی دارم میکشممم باباااا !( با داد و فریاد ) بیا دوباره با هم بریم بیرون ، بابا من تنها دل خوشیم تو بودییییی
بابا کمکم کنن ، نجاتم بدههه ، بابا من خیلی بدون تو حالم بدهههه .
دیگه از شدت گریه نتونست حرف دیگه ای بزنه و با صدای بلند زد زیر گریه
خیالش راحت بود کسی اونجا نیست که ببینتش پس راحت گریه کرد .
ولی حدود یه ربع بعد یه مرد بالای سرش اومد و با صدایی آشنا ...
سوم شخص : هی دختر جون حالت خوبه
خواست اشک هاش رو پنهان کنه که با دیدن چهره رو به روش خشکش زد !
+ خ خوبم ممنو ...
اره درسته ! فرد روبروش پدر مهربونش بود ! چقدر جذاب شده بود !
+ ب ..با .. بابا ! بابایییی!
رفت و جوری بغلش کرد که خود تهیونگ هم فهمید چقدر دخترش دلش میخواسته پیشش باشه !
¥ دخترمممم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟
+ باباییی چرا نیومدی پیشم ؟ چرا نیومدی بهم سر بزنی ؟
¥ ببخشید پرنسسم ، چیشده که داری اینجوری گریه میکنی !
+ بابا تو رو خدااا منو از دست این زنیکه روانی نجات بدههه .
¥ چی شده ؟ نگو که دختر قشنگمو اذیت میکنه ؟
میونگ با تکون دادن سرش تایید کرد .
¥ ولی من بهش اعتماد کردم و تو رو سپردم بهش !
+ از 9 سالگیم این کاراش شروع شد .
¥ چییییی ؟ از اون موقع شروع شد و تو بهم نگفتی ؟
+ بابا اینجوری نگو اون خیلییی تهدیدم میکرد که اگه بهت بگم تو رو میکشه !
تهیونگ تو شکی بزرگ فرو رفت ؛ این همه مدت دختر فرشتش در حال عذاب کشیدن بود و اون متوجه اش نشده بود !
¥ بیا بریم حقشو بزارم کف دستش !
.
.
.
تق تق تق
جونگ اون : بالاخره برگشتی ؟
منتظر دیدن میونگ بود ولی با تهیونگ مواجه شد !
جونگ اون : تو اینجا چیکار میکنییی !
تهیونگ با عصبانیت بهش حمله ور شد .
¥ عوضیییی چطوری جرعت کردی به دخترم دست درازی کنی هاااا .
جونگ اون : چی داری میگی ؟
¥ هنوز میخوای دروغ بگی ؟ فکر میکنی میونگ زبون نداره ؟ چرا فکر میکنی چیزی بهم نمیگه ؟
جونگ اون تو شک بود ، حتی نمیدونست چی بگه .
¥ یا بچمو بهم میدی ، یا تو رو با خودم میبرم و بدبختت میکنم !
جونگ اون : با باشه میونگ برای تو .
+ و واقعا ؟
¥ اره بابایی بیا بریم .
و دوباره پدرشو از ذوق بغل کرد .
+ مرسی مرسی مرسیییی .
راوی : وقتی کسی یا چیزی اذیتتون میکنه پنهانش نکنید ! چون با این کار فقط به خودتون آسیب میزنید !
۲۱.۴k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.