رمان چی شد که اینطوری شد نویسنده ملیکاملازاده ۲۶
پوزخند زد و روش رو گرفت. راننده داشت با غم نگاهمون میکرد. دست من رو گرفت و گفت:
- مامان رو تنها نمی ذاری؟
بغض کردن و سرم رو پایین انداختم. صدام زد:
- هومن!
صدای خسته بابا اومد:
- با مادرت برو. لوازمت هم توی ماشین.
فقط وقتی ماشین داشت به سرعت دور میشد بابا رو دیدم که داره دنبالش میدوه و داد میکشه:
- دنیااااااا
#رمان
***سروش***
بدن خسته و بی روحم رو به داخل خونه کشیدم. انگار مرده بودم و این یک زامبی بود. به سمت صندلی مخصوص خودم رفتم و روش فرو ریختم
چی شد که اینطوری شد؟
چی شد که اینطوری شد؟
چی شد که اینطوری شد؟
به فکر فرو رفتم. به فکر گذشته.
***هجده سالگی سروش***
توی خیابون برای خودم قدم میزدم که صدای اس گوشی م بلند شد. به سرعت برش داشتم. مثل مامورهای آماده به خدمت بودم.
*سیب زمینی، پیاز، یک شونه تخم مرغ، سبزی خورد شده و یک کیلو انار. نیم ساعت دیگه خونه باش. *
با چشم حساب سر انگشتی کردم. آره تا نیم ساعت دیگه میتونستم بهش برسونم که هم از کتک در امان بمونم و هم از کار ده برابر نفهمیدم چطور وارد مغازه ها میشدم و با چه نوع التماس از فروشند و مردم می خواستم کارم رو زودتر راه بندازه. بدو بدو به سمت آپارتمانمون راه افتادم. دکمه آسانسور رو زدم و انگار اون هم از حال من خبر داشت که زود اومد. سوار شدم و به سرعت بالا رفتم.
وسایل رو کنار در گذاشتم و دست توی جیبم بردم تا کلید خودم رو در بیارم که مثل چند روز قبل خودش دیر در رو باز نکنه تا زمان بگذره. وارد شدم و کفش هام رو جلوی جاکفشی در آوردم و داخل رفتم. قبل از هرچیزی به ساعت نگاه کردم. وقتی مطمئن شدم چند دقیقه از نیم ساعت مونده خوشحال از موفقیتم با صدای بلند سلام کردم. اما وقتی به سمتش برگشتم و دیدم فقط خودش توی خونه هست ترسیدم. روی صندلی نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد.
نگاهش سمت من برگشت و جوری جواب سلامم رو داد که انگار داشت می گفت: خوشحالی؟ دارم برات.
برای فرار از تیر نگاهش به سمت آشپزخانه رفتم و پلاستیک ها رو روی اپن گذاشتم. یکدفعه حضورش رو کنارم احساس کردم. تنم از ترس لرزید. داشت خریدها رو بررسی میکرد. یکدفعه به سمت من برگشت.
- چه بوی عرقی می دی. باشگاه بودی؟
می ترسید باشگاه برم و ازش قدرتمندتر بشم. با وجود نوزده سال سن هیکل ضعیفی داشتم و هیربد از هیکل قوی و چهارشونه ای برخوردار بود.
- نه... مسابقه دادیم.
و روم رو گرفتم اما وقتی سنگینی نگاهش رو از نیم رخم برنداشت فهمیدم باید توضیح بدم:
- مسابقه دو.
دوباره مشغول معاینه خریدها شد.
- بوی گندت حالم رو بهم زد. برو یک دوش بگیر بعد بیا غذا رو بذار و این ها رو جاسازی کن. جدیدا اصلا دست کمک خوبی نیستی سروش ازت ناراضی هستم. خواهر طفلکت با اون وضعش داره همه کارها رو انجام میده.
روش رو گرفت تا بره.
- مامان رو تنها نمی ذاری؟
بغض کردن و سرم رو پایین انداختم. صدام زد:
- هومن!
صدای خسته بابا اومد:
- با مادرت برو. لوازمت هم توی ماشین.
فقط وقتی ماشین داشت به سرعت دور میشد بابا رو دیدم که داره دنبالش میدوه و داد میکشه:
- دنیااااااا
#رمان
***سروش***
بدن خسته و بی روحم رو به داخل خونه کشیدم. انگار مرده بودم و این یک زامبی بود. به سمت صندلی مخصوص خودم رفتم و روش فرو ریختم
چی شد که اینطوری شد؟
چی شد که اینطوری شد؟
چی شد که اینطوری شد؟
به فکر فرو رفتم. به فکر گذشته.
***هجده سالگی سروش***
توی خیابون برای خودم قدم میزدم که صدای اس گوشی م بلند شد. به سرعت برش داشتم. مثل مامورهای آماده به خدمت بودم.
*سیب زمینی، پیاز، یک شونه تخم مرغ، سبزی خورد شده و یک کیلو انار. نیم ساعت دیگه خونه باش. *
با چشم حساب سر انگشتی کردم. آره تا نیم ساعت دیگه میتونستم بهش برسونم که هم از کتک در امان بمونم و هم از کار ده برابر نفهمیدم چطور وارد مغازه ها میشدم و با چه نوع التماس از فروشند و مردم می خواستم کارم رو زودتر راه بندازه. بدو بدو به سمت آپارتمانمون راه افتادم. دکمه آسانسور رو زدم و انگار اون هم از حال من خبر داشت که زود اومد. سوار شدم و به سرعت بالا رفتم.
وسایل رو کنار در گذاشتم و دست توی جیبم بردم تا کلید خودم رو در بیارم که مثل چند روز قبل خودش دیر در رو باز نکنه تا زمان بگذره. وارد شدم و کفش هام رو جلوی جاکفشی در آوردم و داخل رفتم. قبل از هرچیزی به ساعت نگاه کردم. وقتی مطمئن شدم چند دقیقه از نیم ساعت مونده خوشحال از موفقیتم با صدای بلند سلام کردم. اما وقتی به سمتش برگشتم و دیدم فقط خودش توی خونه هست ترسیدم. روی صندلی نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد.
نگاهش سمت من برگشت و جوری جواب سلامم رو داد که انگار داشت می گفت: خوشحالی؟ دارم برات.
برای فرار از تیر نگاهش به سمت آشپزخانه رفتم و پلاستیک ها رو روی اپن گذاشتم. یکدفعه حضورش رو کنارم احساس کردم. تنم از ترس لرزید. داشت خریدها رو بررسی میکرد. یکدفعه به سمت من برگشت.
- چه بوی عرقی می دی. باشگاه بودی؟
می ترسید باشگاه برم و ازش قدرتمندتر بشم. با وجود نوزده سال سن هیکل ضعیفی داشتم و هیربد از هیکل قوی و چهارشونه ای برخوردار بود.
- نه... مسابقه دادیم.
و روم رو گرفتم اما وقتی سنگینی نگاهش رو از نیم رخم برنداشت فهمیدم باید توضیح بدم:
- مسابقه دو.
دوباره مشغول معاینه خریدها شد.
- بوی گندت حالم رو بهم زد. برو یک دوش بگیر بعد بیا غذا رو بذار و این ها رو جاسازی کن. جدیدا اصلا دست کمک خوبی نیستی سروش ازت ناراضی هستم. خواهر طفلکت با اون وضعش داره همه کارها رو انجام میده.
روش رو گرفت تا بره.
۱۲.۰k
۰۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.