عشق ارباب
پارت۹
جیمین: تونستی جلومو بگیر
رفتم سمت ات بدنش یخ کرده بود و نبضش ضعیف بود زود برش داشتم و داشتم میرفتم که کوک گفت
کوک: یادته مامان چی گفت من باید ازدواج کنم
جیمین: چیکار کنم مبارک باشه
کوک: از بین این خدمتکارا
با چیزی که شنیدم فهمیدم میخواد چی بگه
جیمین: که چی؟؟
کوک: اگه بری بیرون اون دختر میشه همون خدمتکاری که مینوام انتخابش کنم
جیمین: کوک(داد)
کوک: من گفتم
ات حالش خیلی بد بود نمیتونستم اگه نمیرفت هم میمیرد باید ببرمش بیمارستان رفتم بیرون
کوک: پس انتخاب کردی
جیمین: داره میمیره
ویو کوک
با رفتنش مشکلی نداشتم ولی با اینکه چرا جیمین اونجوری بغش کرده و داره میبرتش حس خوبی نداشتم حسودی نبود فقط خوشم نیومد رفتم و پیش جیمین و ات و گرفتم
کوک: پس انتخابتو کردی پس به زن من دست نزن
حیمین: چی
کوک: خدافظ جیمیننن
رفتم بدنش واقعا سرد بود و نفس کم میکشید سریع رفتم توی ماشین و با اخرین سرعت رفتم بیمارستان وقتی رسیدیم بدو بدو بردمش تو و پرستار صدا کردم
کوک: پرستار (داد )
پرستار: چی شده
کوک: نمیدونم
پرستار: نمیدونین؟ باشه همینجا باشین
کوک: باشه
ات و بردن به حرفی که زدم داشتم فکر میکردم هوفففف احمق الان چه ربطی به ازدواج داشت چرا پای اون بدبخت رو وسط کشیدم ای بابا حالا چیکار کنم اشکال نداره بلخره که باید یکی رو انتخاب میکردم
تو فکر بودم که پرستار اومد گفت
پرستار: حالش خوبه فعلا باید مراقبش باشین
کوک: باشه ممنون
پرستار: خواهش میکنم
کوک: میتونم ببرمش
پرستار: ببرینش؟؟ بهتره که باشد باید مسئولیتش رو قبول کنین
کوک: چیکار باید بکنم
پرستار: باید فرم پرکنین
رفتم و فرمارو پر کردم
ویو ات
چشمام باز کردم اینجا کجاست؟ دوروبر نگاه کردم دیدم توی بیمارستانم حتما جیمین اوردم اگه نمیومد قطعا مرده بودم تو فکر بودم که در باز شد نگاه کردم به در که با چیزی که دیدم خشکم زد اربببباب؟؟ اینجا چیکار میکنه
کوک: بیدار شدی؟(سرد)
ات: بله ارباب (با ترس)
کوک: پاشو باید بریم عمارت
ات: چشم
بلند شدم که سرگیجه عجیبی گرفتم که یهو تعادلم و از دست دادم و میخواستم بخورم زمین که یهو....
جیمین: تونستی جلومو بگیر
رفتم سمت ات بدنش یخ کرده بود و نبضش ضعیف بود زود برش داشتم و داشتم میرفتم که کوک گفت
کوک: یادته مامان چی گفت من باید ازدواج کنم
جیمین: چیکار کنم مبارک باشه
کوک: از بین این خدمتکارا
با چیزی که شنیدم فهمیدم میخواد چی بگه
جیمین: که چی؟؟
کوک: اگه بری بیرون اون دختر میشه همون خدمتکاری که مینوام انتخابش کنم
جیمین: کوک(داد)
کوک: من گفتم
ات حالش خیلی بد بود نمیتونستم اگه نمیرفت هم میمیرد باید ببرمش بیمارستان رفتم بیرون
کوک: پس انتخاب کردی
جیمین: داره میمیره
ویو کوک
با رفتنش مشکلی نداشتم ولی با اینکه چرا جیمین اونجوری بغش کرده و داره میبرتش حس خوبی نداشتم حسودی نبود فقط خوشم نیومد رفتم و پیش جیمین و ات و گرفتم
کوک: پس انتخابتو کردی پس به زن من دست نزن
حیمین: چی
کوک: خدافظ جیمیننن
رفتم بدنش واقعا سرد بود و نفس کم میکشید سریع رفتم توی ماشین و با اخرین سرعت رفتم بیمارستان وقتی رسیدیم بدو بدو بردمش تو و پرستار صدا کردم
کوک: پرستار (داد )
پرستار: چی شده
کوک: نمیدونم
پرستار: نمیدونین؟ باشه همینجا باشین
کوک: باشه
ات و بردن به حرفی که زدم داشتم فکر میکردم هوفففف احمق الان چه ربطی به ازدواج داشت چرا پای اون بدبخت رو وسط کشیدم ای بابا حالا چیکار کنم اشکال نداره بلخره که باید یکی رو انتخاب میکردم
تو فکر بودم که پرستار اومد گفت
پرستار: حالش خوبه فعلا باید مراقبش باشین
کوک: باشه ممنون
پرستار: خواهش میکنم
کوک: میتونم ببرمش
پرستار: ببرینش؟؟ بهتره که باشد باید مسئولیتش رو قبول کنین
کوک: چیکار باید بکنم
پرستار: باید فرم پرکنین
رفتم و فرمارو پر کردم
ویو ات
چشمام باز کردم اینجا کجاست؟ دوروبر نگاه کردم دیدم توی بیمارستانم حتما جیمین اوردم اگه نمیومد قطعا مرده بودم تو فکر بودم که در باز شد نگاه کردم به در که با چیزی که دیدم خشکم زد اربببباب؟؟ اینجا چیکار میکنه
کوک: بیدار شدی؟(سرد)
ات: بله ارباب (با ترس)
کوک: پاشو باید بریم عمارت
ات: چشم
بلند شدم که سرگیجه عجیبی گرفتم که یهو تعادلم و از دست دادم و میخواستم بخورم زمین که یهو....
۶.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.