بزار فکر کنی هرگز دوستت نداشتم p۲
_ این مدت بهت خوب گذشت ؟
بدنت کاملا متضاد اون چیزی که میخواستی رفتار میکرد..اشکی که هر لحظه ممکن بود از مرز شیشه ای چشمات بگذره رو جاری بشه..بدنت که هر لحظه نزدیک بود بخاطر حجم عظیمی از احساسات به لرزه بیوفته..و ذهن و قلبت که آشوب بود..حتی نمیتونستی فکر کنی ، چی قرار بود بگی ؟..چیزی هم میتونستی بگی ؟
فقط بزاق دهنت رو قورت دادی و سرت رو به آرومی برای تایید دروغین حرفش بالا و پایین کردی..
لبخند اطمینان بخشی زد و سرش رو به نشونه ی متوجه شدم تکون داد
_ خوشحالم
سرش رو چرخوند و از پنجره به فضای بلور شده ی بیرون بخاطر قطرات حجیم بارون ، خیره شد..
هنوز اون لبخند تلخ و شیرین روی لباش داشت...اون لبخند که هر بار قلبت رو به لرزه در میاورد، بعد از این همه مدت دیدنش واقعا سخت بود..
حتی تحمل کردن دیدن لبخند ، چشمان و حتی صورت مظلومانه ی مردی که عاشقش بودی..توی این موقعیت واقعاً غیر قابل تحمل بود..
پالتوی چرمت رو از روی میز برداشتی..قهوه ات رو که حالا مطمئن بودی سرد شده رو روی میز رها کردی و از روی صندلی بلند شدی..
دیگه کنترلی روی نگه داشتن اشکات نداشتی..میترسیدی دوباره ضعف نشون بدی گریه کنی..حداقل رفتن زیر بارون و اون موقع تخلیه کردن احساساتت جالب تر بود..یک بهونه ی غمناک که اشک های روی صورتت در واقع اشک های ابر ها بودن..نه تو..
بدون توجه به مردی که هنوز نشسته بود و با همون خنده به بیرون از پنجره نگاه میکرد..از کافه خارج شدی...
از داخل کافه..از بین قطره های بارون ، بهت چشم دوخت..
حالا به لبخندش اجازه ی محو شدن داد...
قیافه ی مظلومانه اش رو که بهت خیره شده بود ، حالا کاملا در غم فرو رفت..به تویی که دور تر و دور تر میشدی نگاه کرد و زیر لب..آوایی بیرون داد
_ بزار بگذره..گریه کن و بزار فقط بگذره..بزار فکر کنی هرگز دوستت نداشتم...
قطره ی اشک مزاحم داخل چشمش رو آزاد کرد
_ آره..اینطوری برای جفتمون راحت تره
end
بدنت کاملا متضاد اون چیزی که میخواستی رفتار میکرد..اشکی که هر لحظه ممکن بود از مرز شیشه ای چشمات بگذره رو جاری بشه..بدنت که هر لحظه نزدیک بود بخاطر حجم عظیمی از احساسات به لرزه بیوفته..و ذهن و قلبت که آشوب بود..حتی نمیتونستی فکر کنی ، چی قرار بود بگی ؟..چیزی هم میتونستی بگی ؟
فقط بزاق دهنت رو قورت دادی و سرت رو به آرومی برای تایید دروغین حرفش بالا و پایین کردی..
لبخند اطمینان بخشی زد و سرش رو به نشونه ی متوجه شدم تکون داد
_ خوشحالم
سرش رو چرخوند و از پنجره به فضای بلور شده ی بیرون بخاطر قطرات حجیم بارون ، خیره شد..
هنوز اون لبخند تلخ و شیرین روی لباش داشت...اون لبخند که هر بار قلبت رو به لرزه در میاورد، بعد از این همه مدت دیدنش واقعا سخت بود..
حتی تحمل کردن دیدن لبخند ، چشمان و حتی صورت مظلومانه ی مردی که عاشقش بودی..توی این موقعیت واقعاً غیر قابل تحمل بود..
پالتوی چرمت رو از روی میز برداشتی..قهوه ات رو که حالا مطمئن بودی سرد شده رو روی میز رها کردی و از روی صندلی بلند شدی..
دیگه کنترلی روی نگه داشتن اشکات نداشتی..میترسیدی دوباره ضعف نشون بدی گریه کنی..حداقل رفتن زیر بارون و اون موقع تخلیه کردن احساساتت جالب تر بود..یک بهونه ی غمناک که اشک های روی صورتت در واقع اشک های ابر ها بودن..نه تو..
بدون توجه به مردی که هنوز نشسته بود و با همون خنده به بیرون از پنجره نگاه میکرد..از کافه خارج شدی...
از داخل کافه..از بین قطره های بارون ، بهت چشم دوخت..
حالا به لبخندش اجازه ی محو شدن داد...
قیافه ی مظلومانه اش رو که بهت خیره شده بود ، حالا کاملا در غم فرو رفت..به تویی که دور تر و دور تر میشدی نگاه کرد و زیر لب..آوایی بیرون داد
_ بزار بگذره..گریه کن و بزار فقط بگذره..بزار فکر کنی هرگز دوستت نداشتم...
قطره ی اشک مزاحم داخل چشمش رو آزاد کرد
_ آره..اینطوری برای جفتمون راحت تره
end
۱.۳k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.