پارت ششم
ویو ا.ت
رفتم سمت اتاقشو درو زدم...
تق..تق...تق
گفت چیه؟
رفتم داخل اتاق بهم نگاهم نمیکرد گفتم:تهیونگ برات...برات غذای مورد علاقتو درست کردم کیمباب و دوکبوکیو با آبمیوه..
گفت :نمی خورم برو بیرون
گفتم : آخه نمیشه باید بخوری...
گفت : ببینم احمق تو حرف حالیت نمیشه(با داد
با بهت نگاهش کردم گفتم: خب حداقل غذا رو بگی... نزاشت حرفمو بزنم که زد کل سینی پخش تخت و زمین شد و کل اتاق به گند کشیده شد و تمام ظرف ها خورد و خاکشیر شدن چشمام و بستم و دست رو گوشام گذاشتم از ترس...
گفت: عوضی تو ریدی تو همچیم باعث شدی از عشق زندگیم جدا شم کاری میکنم که هیچ وقت یادت نره این روز رو...
منو از موهام گرفت برد اتاق شکنجه و انداخت رو تخت و من فقط داد میزدم و گریه میکردم منو رو به شکم رو تخت بستو لباسامو جر داد باز رفت سمت کمد مخصوص که توش وسایل شکنجه بود ازش نازک ترین شلاق که دردش از کلفت هم بدتره در آورد باز وحشت زده نگاهش میکردم و خواهش میکردم که ولم کنه
ویو راوی
تهیونگ سمت ا.ت رفت و گفت: شروع کن باید بشماری
ا.ت: خواهش میکنم هق... لطفاً..هق..
تهیونگ خفه شووو حالا حالا ها باهات کار دارم به حرف من گوش نمیدی نه هرزهههه
تهیونگ شروع به زدنش میکنه و ا.ت هی با هق هقاش می شمورد.. یک هق آیی دو... شش.... نود و پنج هق...اخخ دویست و هش..ت.اد آه... سیصدو شصتو ..نه.....بیهوش شد و غرق خون بودو بدنش حتی رد های شلاق قبلی هم باز شده بود و ا.ت بدنی ضعیف داشت... و تهیونگ رفت سمت صورتشو آب ریخت تو صورتش و بهوشش آورد
تهیونگ: مگه نگفتم هنوز باهات کار دارم ها هه(پوزخند) باید از این بیشتر درد بکشی گفتم که نمی زارم این رو یادت بره... تهیونگ شروع میکنه موهاشو میگیره دستش و می کشه و بایه دست دیگه اش هم با میله آهنی به بدن و پا و کمر و پشتش می کوبید ا.ت فقط زجه میزد جیغ و گریه های بلند بلند و دستو پاهای با زنجیر بسته شده اش هم اونقدر کشیده بود کلا پوستشون کنده شده بود و خون میومد انقدر ا.ت رو شکنجه میده و کبودش میکنه که بعد از یک ساعت ولش میکنه و ا.ت نیمه جون رو تخت می مونه
ویو تهیونگ
بعد از یک ساعت بکوب شکنجه دادنش خسته شدم و رفتم دست و پاهاش رو باز کردم بی جون رو تخت بود رفتم بیرون از اتاق و زدم بیرون از خونه
( دوساعت بعد...)
رفتم سمت اتاقشو درو زدم...
تق..تق...تق
گفت چیه؟
رفتم داخل اتاق بهم نگاهم نمیکرد گفتم:تهیونگ برات...برات غذای مورد علاقتو درست کردم کیمباب و دوکبوکیو با آبمیوه..
گفت :نمی خورم برو بیرون
گفتم : آخه نمیشه باید بخوری...
گفت : ببینم احمق تو حرف حالیت نمیشه(با داد
با بهت نگاهش کردم گفتم: خب حداقل غذا رو بگی... نزاشت حرفمو بزنم که زد کل سینی پخش تخت و زمین شد و کل اتاق به گند کشیده شد و تمام ظرف ها خورد و خاکشیر شدن چشمام و بستم و دست رو گوشام گذاشتم از ترس...
گفت: عوضی تو ریدی تو همچیم باعث شدی از عشق زندگیم جدا شم کاری میکنم که هیچ وقت یادت نره این روز رو...
منو از موهام گرفت برد اتاق شکنجه و انداخت رو تخت و من فقط داد میزدم و گریه میکردم منو رو به شکم رو تخت بستو لباسامو جر داد باز رفت سمت کمد مخصوص که توش وسایل شکنجه بود ازش نازک ترین شلاق که دردش از کلفت هم بدتره در آورد باز وحشت زده نگاهش میکردم و خواهش میکردم که ولم کنه
ویو راوی
تهیونگ سمت ا.ت رفت و گفت: شروع کن باید بشماری
ا.ت: خواهش میکنم هق... لطفاً..هق..
تهیونگ خفه شووو حالا حالا ها باهات کار دارم به حرف من گوش نمیدی نه هرزهههه
تهیونگ شروع به زدنش میکنه و ا.ت هی با هق هقاش می شمورد.. یک هق آیی دو... شش.... نود و پنج هق...اخخ دویست و هش..ت.اد آه... سیصدو شصتو ..نه.....بیهوش شد و غرق خون بودو بدنش حتی رد های شلاق قبلی هم باز شده بود و ا.ت بدنی ضعیف داشت... و تهیونگ رفت سمت صورتشو آب ریخت تو صورتش و بهوشش آورد
تهیونگ: مگه نگفتم هنوز باهات کار دارم ها هه(پوزخند) باید از این بیشتر درد بکشی گفتم که نمی زارم این رو یادت بره... تهیونگ شروع میکنه موهاشو میگیره دستش و می کشه و بایه دست دیگه اش هم با میله آهنی به بدن و پا و کمر و پشتش می کوبید ا.ت فقط زجه میزد جیغ و گریه های بلند بلند و دستو پاهای با زنجیر بسته شده اش هم اونقدر کشیده بود کلا پوستشون کنده شده بود و خون میومد انقدر ا.ت رو شکنجه میده و کبودش میکنه که بعد از یک ساعت ولش میکنه و ا.ت نیمه جون رو تخت می مونه
ویو تهیونگ
بعد از یک ساعت بکوب شکنجه دادنش خسته شدم و رفتم دست و پاهاش رو باز کردم بی جون رو تخت بود رفتم بیرون از اتاق و زدم بیرون از خونه
( دوساعت بعد...)
۷۰.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.